داستان بی هیچ دلیل
قسمت سی و یکم
بخش اول
من با سرعت پیاده شدم و پرسیدم :آقا نصرت کاری داشتین این وقت شب؟ الان دیر وقته ... گفت: سلام خانم معلم ..من اومدم بچه ها رو ببینم مزاحم نمیشم زود میرم ..خیلی وقته اینجام؛؛ تازه خونه ی شما رو پیدا کردم می خواستم مطمئن بشم ...
و رفت جلو تا زهرا رو بغل کنه ولی زهرا یک کم خودشو کشید کنار ...
نصرت با ناراحتی گفت : همین بابا ؟ اینطوریه بیا دلم براتون تنگ شده .....
مونده بودم چیکار کنم گفتم باشه پس برین صبح بیان ....
گفت: نمی تونم باید برم سفر اومدم بچه هامو ببینم و برم چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ... گفتم: زهرا جون درو باز کن بریم تو ....
وقتی سوار شدم عصمت مثل بید می لرزید گفتم نگران نباش خودم هستم ...
گفت : مواظب باش ثریا از حرف زدنش معلومه مشروب خورده باهاش دهن به دهن نشو .. گفتم : واقعا از کجا فهمیدی ؟ گفت مگه نمی بینی بد جور حرف می زنه راهش نده درد سر درست میشه ...
گفتم دیگه نمیشه اومد تو پارگینگ .... تو زود برو بالا و با گوشی من به مهران زنگ بزن احتیاطا بیاد بد نیست؛
سینا رو ببر بالا من معطلش می کنم شاید، همین جا بچه ها رو دید و رفت ...
عصمت سینا رو بغل کرد و چادرشو کشید سرش و پیاده شد و دوید طرف آسانسور و کلید اونو زد نصرت اومد جلوی ماشین وایستاد و گفت : بابا ؛؛تنها جان بیا بغلم یک بوس بده به بابا ... تنها بچه مثل اینکه دلش تنگ شده بود با علاقه رفت تو بغل اونو دستشو انداخت گردنش و با هاش رو بوسی کرد ...
ولی زهرا و زهره همین جور با خشم نگاهش می کردن ...
آسانسور اومد پایین و عصمت سوار شد نصرت گفت : اِی عصمت خانم مثل این که من یک روزی شوهر تو بودم یک سلام هم نکردی اصلا دیگه منو نمیشناسی ؟ و عصمت رفت بالا ...
درِ ماشین رو قفل کردم و گفتم آقا نصرت خواهشا زود تر بچه ها رو ببین و برو من خیلی خسته هستم دیر وقته ....
نگاهی به زهرا و زهره کرد و گفت : نمی خواین بیاین بغل باباتون ؟ اونا که بچه های مظلومی بودن فقط نگاهش کردن ولی نگاهی که اگر می فهمید از صد تا کتک بد تر بود ......
خودش رفت جلو تا زهره رو ببوسه اونم صورتشو کشید کنار ...
یک کم ناراحت شد و گفت : می دونم مامانتون پرتون کرده هر چی هست زیر سر این خانم معلم .. زیر پای مامانتم همین زن نشسته ...... گفتم :آقا نصرت خواهش کردم بچه ها رو دیدن پس لطفا برین ...
اگر خواستین فردا تشریف بیارین من در خدمتم دیدن بچه ها حق شماست آقا ولی الان دیگه همسایه ها بیدار میشن ...
گفت : تو زنیکه زن و بچه های منو ازم گرفتی حالا زرِ زیادی می زنی ..تو اینا رو پر رو کردی که نگاه تو صورت من نکنن ....
گفتم ببخشید معذرت می خوام لطفا فردا بیان ... خدا نگهدار و همون موقع آسانسور اومد پایین به بچه ها گفتم برین تو هر سه تایی رفتن و زهرا طبقه ی خونه رو زد و تا من اومدم برم تو از پشت مانتو منو گرفت و کشید طرف خودش و در آنسور بسته شد بچه ها دیدن که اون منو چطوری کشید برای همین شروع کردن تو آسانسور داد و هوار کردن...صدای زهرا رو می شنیدم که داد می زد خاله ...خاله ... و رفتن بالا و من با نصرت که خیلی مست بود تنها شدم ... در کمال ناباوری یک مشت زد تو صورت من اونقدر محکم بود که تعادلم رو از دست دادم پرت شدم خوردم به ماشین و افتادم روی زمین ....
تا اومدم به خودم بیام با لگد افتاد به جونم ..... نمی تونستم در مقابلش از خودم دفاع کنم فقط دو دستم رو گذاشتم روی صورتم که ضربه های بیشتری نخوره ...
نمی دونم چقدر منو زد فقط احساس می کردم دارم میمیرم و حتی دیگه درد رو نمی فهمیدم که دیدم آسانسور اومد پایین و چراغ راهرو روشن شد همسایه ها و عصمت و بچه ها همه اومدن چند تا از همسایه ها گرفتنشو و زنگ زدن به پلیس و آمبولانس....
ناهید گلکار