خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۵/۱۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    گفت : راستی تولد بچه مبارک باشه اجازه میدی بیام اونو ببینم بالاخره من عمه اش هستم دلم داره ضعف میره ببینمش  ... اسمش چیه ؟
     سیما به جای من گفت : ببخشید ثریا نمی تونه حرف بزنه براش خوب نیست ...اسمش سیناس و شما هم هر وقت خواستین بیان منزل خودتونه ولی لطفا ، چیزی  به بابک نگین که برای ثریا درد سر بشه ..و اون دوباره خدای نکرده زبونم لال امیدوار بشه ....
    یک کم ناراحت شد و گفت : نه ؛؛نه , من با اون رابطه ای ندارم ...و بعدم خیلی زود خدا حافظی کرد و رفت .....
    و من تازه متوجه شده بودم که بابک حتما می دونسته که پسرش به دنیا اومده ولی هیچ پیغامی نداده و اصلا ازش خبری نیست ....و با خودم گفتم ببین ثریا وقتی با خدا هستی بابک رو فراموش کردی  ... دیدی یادش هم نکردی ؟ آفرین به تو ....
    آقا نصرت بازداشت بود و آقای مهجور ازش شکایت کرده بود و برای فردا دادگاه داشتن اون گفته بود باید دیه ی سنگینی بده تا آزاد بشه و گرنه تو حبس می مونه .....ولی چون یک روز به عید بود موکول شد به بعد از عید و نصرت رفت زندان ....
     بالاخره مادر هم فهیمد و با گریه اومد دیدنم سینا رو هر روز دوبار میاوردن و من می دیدمش و شیرش می دادم ....دفعه ی اول بچه ام ازم ترسید و سینه ی منو نمی گرفت ولی یک بار که خورد فهمید من کیم ......
    مهران کمک کرد تا عصمت و بچه ها وسایلشونو بردن خونه ی خودشون تا سینا هم پیش مادر باشه و اونا هم تو خونه تنها نباشن  ....سوم عید من مرخص شدم و یکراست رفتم خونه ی مادر در حالیکه سال تحویل اونطوری که فکر می کردیم نشد ... با خودم گفتم کسی چه می دونه شاید اینم یک تکه از پازل باشه ....
    دو ماه گذشت و من هنوز خونه ی خودم نرفته بودم مدرسه هم نمی رفتم چون نمی تونستم حرف بزنم .....
    اون روز قرار بود سیم دندون هامو باز کنم .. سمیه و شهاب اومدن تا منو ببرن ما داشتیم می رفتیم بیرون که  ..
    سیمین و مهیار هم رسیدن ...گفتم چرا زحمت کشیدی داشتم با سمیه میرفتم ...گفت عیب نداره ما پیش مادر هستیم تا تو بیای .... 
     این روزا یعنی از وقتی اومد بودیم خونه ی مادر زهرا و مهیار با هم جور شده بودن و حالا بیشتر میومد اونجا و تا می رسید می رفت پایین ...
    اون می گفت : با این که سنش از من کمتره ولی دوست خیلی خوبیه ..مهیار پرسید زهرا هست ؟ گفتم نه مدرسه اس چیزی نمونده بیاد ...گفت براش کار پیدا کردم بعد از ظهر ها توی یک کلینک پوست منشی بشه ...دوستم براش پیدا کرده ....
    گفتم کی به تو گفت این کارو بکنی اون داره درس می خونه ...
    گفت به خدا عمه خیلی التماس کرده واقعا خودشم داره دنبال کار می گرده به من و مهران خیلی میگه ....
    گفتم صبر کن من بر گردم حالا حرفی نزن ....
    وقتی برگشتم زهرا هم اومده بود و مهیارم پایین بود ... منم سینا رو شیر دادم و رفتم پایین ...
    پیدا بود که مهیار بهش گفته بود برای همین خودش زود گفت : به خدا خاله نمی زارم به درسم لطمه بخوره تو رو خدا اجازه بدین .... گفتم اجازه ی تو دست مامانته من صلاح نمی دونم بری ...
    گفت تو رو خدا خاله فقط چهار ساعت بعد از ظهرهاست  هفتاد هزار تومن بهم میدن ..از چهار تا هشت قول میدم تا رسیدم درسمو بخونم ....
    گفتم آخه خاله ارزش نداره برای این پول خودتو اینقدر به زحمت بندازی ...گفت به خدا اگر قبول کنن کارم یاد میگیرم ....گفتم نمی دونم والله مامانت چی میگه ...
    گفت : الان که بالاست هنوز خبر نداره اگر راضی نبود شما راضیش کنین ..اون رو حرف شما حرف نمی زنه ....
    عصمت نه تنها مخالفت نکرد بلکه خوشحالم شد و زهرا از فردا رفت سر کار ....
    نصرت هنوز تو زندان بود...من فکر کردم با مبلغ کمتری رضایت بدم تا اون بیاد بیرون و پول رو بدم به عصمت تا کمتر سختی بکشه ....با اینکه ما همه حواسمون بهش بود بازم اون از دست ما پول نمی گرفت و اینطوری برای اونم خوب میشد ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان