خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سی و دوم

    بخش اول



    پاییز بود هوا داشت سرد می شد....... این روزها من خیلی بین راه خونه ی خودم و مادر رفت و آمد می کردم چون تنها بودم ...هر وقت که صبح مدرسه داشتم شب رو خونه ی مادر می خوابیدم تا سینا صبح راحت باشه .. با این همه ملاحظه بازم اون یک کم سرما خورده بود. ترسیدم که بیشتر بشه پس ترجیح دادم چند روز از خونه بیرون نبرمش و با وجود اصرار های مادر و عصمت ترجیح دادم خونه بمونم ....
    عصمت دیگه توی خونه ی خودش جا افتاده بود من تونستم دو میلیون براش از نصرت بگیرم و دادگاه هم ازش تعهد گرفت که دیگه مزاحم نشه ...
    اینطوری که فهمیدیم با زن جدیدش اختلاف زیادی داشته و بارها و بارها کارشون به کتک کاری و کلانتری کشیده و بعد اومده بوده سراغ عصمت ...و اونشب کذایی رو برای ما درست کرده بود  ...
    خرداد ماه عصمت امتحان داد و دوتا تجدید آورد ولی شهریور باز امتحان داد و قبول شد و تونست دیپلوم شو بگیره ...
    ولی متاسفانه دست و پا نداشت و نمی تونست کار بیرون رو انجام بده .
    تنها بودم و دلم بشدت گرفته بود هر چی خودمو دلداری می دادم فایده نداشت ...سینا چهار دست و پا همه جا میرفت و فضولی می کرد و من باید مدام دنبالش راه می رفتم از رو روک هم زیاد خوشش نمیومد چون  یک کم که باهاش راه میرفت و متوجه می شد که  نمی تونه به همه چیز دست بزنه گریه می کرد که بیاد بیرون  .... با هزار زحمت سینا رو خوابوندم ...و خودم نشستم کنار پنجره ....دلم بیشتر گرفت جز ساختمون روبرویی چیزی پیدا نبود ...
    به آسمون نگاه کردم و  دیدم دل اونم پره ...
    ابر سیاهی تو آسمون بود که انگار می خواست بباره شاید اونم مثل من بود .....بی خودی با خودم حرف می زدم و گاهی بی ربط می گفتم ....
    تو شیشه ی پنجره خودمو دیدم  و گفتم پیر شدی ثریا ......نمی دونم چی می خواستم و چرا سر گردون شده بودم ....و بی خودی دنبال بهانه می گشتم ...
     معمولا زهرا وقتی من تنها بودم شب میومد و پیش من می خوابید .....
    چیزی به اومدنش نمونده بود برای همین سرم رو به آشپزی گرم کردم صدای زنگ موبایلم اومد نگاه کردم مهران بود ... پرسید چیزی نمی خوای خاله دارم میام پیش شما ...
    من فهمیدم که پشت سرش هم زهرا حتما میاد و چون مهران می دونه زود تر خودشو رسونده؛؛ ولی نه می تونستم اعتراضی کنم نه مسئله رو بازش کنم چون کار بدی نمی کردن که مورد اعتراض من بشن .....
    مثلا مدتی پیش داشتم می رفتم خونه ی مادر...نزدیک که شدم .... چشمم افتاد به  مهران و زهرا که دوش به دوش هم دارن راه میرن و خرید می کنن چند تا بوق زدم که متوجه ی من بشن ولی اصلا تو عالم خودشون بودن .. خیابون شلوغ بود و جای پارک هم نبود و سینا هم تو ماشین بود ...برای همین عصبانی رفتم خونه ی مادر و منتظر شدم ...تا مهران برسه ... مدتی گذشت و خبری نشد ...تا عصمت اومد بالا ازش پرسیدم زهرا کجاس ؟ گفت پایینه خیلی وقته اومده ....
    با خودم گفتم پس باید یک چیزی باشه که مهران تا نزدیک خونه اومده و زهرا رو گذاشته و رفته ..
    از این پنهون کاری خوشم نیومده بود شمشیرم رو برای هر دوشون تیز کردم ...و زنگ زدم به مهران و با غیظ پرسیدم کجایی ؟ با تعجب پرسید چیزی شده من پایینم,, الان میام بالا ....
    از عصمت پرسیدم مهران اینجاس ؟
     گفت : بله زهرا رو سر راه دیده بود خرید کردن و اومدن خونه ..شیر حموم چکه می کرد گفتم آب هدر نشه از آقا مهران خواهش کردم درست کنه ...اونم مشغوله ....از مادر آچار گرفتم ...
    مهران سراسیمه اومد بالا و پرسید چی شده ؟ خونسرد گفتم: ترسیدم رفته باشی چون تو خیابون دیدمت تا اینجا اومدی فکر کردم ما رو ندیده رفتی ....
    یک اوف کرد و گفت: واقعا که,, مگه مرض دارم تا اینجا بیام  و نیام تو.... ترسیدم خاله  .. دارم شیر پایین رو درست می کنم ..بزار کارم تموم بشه الان میام .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان