داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و نهم
بخش اول
سست شده بودم نامه افتاد روی پام عصمت پرسید حالت خوبه می خوای بریم دکتر ؟ می خوای به مادر زنگ بزنم ؟
گفتم نه چیزی نیست الان خوب میشم ..نگران نباش .....
زهرا فورا برام یک گل گاوزبون درست کرد ...یک دفعه دیدم هر سه تایی جلوی من نشستن و ذل زدن به من خندم گرفت و پرسیدم به چی نگاه می کنین ..
عصمت گفت : خودتو ندیدی رنگ و روت مثل گچ دیواره ...گوشت های صورتت داره می لرزه تو رو خدا با خودت این طوری نکن الان تو ماه آخری باید مواظب خودت باشی ....
ولی اشکهام بی اختیار میومد پایین و عصمت سرمو گرفت تو بغلش و منو نوازش کرد آروم,, آروم ,,طوری که من واقعا بهش نیاز داشتم به آغوش گرم و بدون دغدغه ای که اون داشت....
بعد فکر کردم که ما دونفر چقدر بهم نیاز داریم و چقدر خوبه که خدا اونو سر راهم قرار داد.... رفتم سراغ بقیه ی چیزایی که اون فرستاده بود در جعبه رو باز کردم یک پاکت که توش دلار ها بود و یک عطر چند تا لوازم آرایش و دو دست لباس بچه و یک کت دخترونه کوچولوی خیلی قشنگ پوستی که آدم دلش ضعف می رفت .. همین ...
دوباره اونا رو گذاشتم تو جعبه و گفتم فکر نکنم از اونا استفاده کنم منو یاد اون میندازه ...و من اینو نمی خوام ....
وقتی بچه ها خوابیدن.. عصمت اومد و کنارم نشست من تو فکر بودم به فکر آینده که خیلی برام گنگ بود ...
البته که کسی نمی تونه آینده رو پیش بینی کنه ولی یک تصوری از اون آدم داشته باشه می تونه با خیال راحت تر زندگی کنه ولی من هیچ تصوری نداشتم و گیج شده بودم ...
دستشو گذاشت روی دست منو گفت : اینکه یک مردی اینقدر آدم رو دوست داشته باشه خیلی خوبه به نظر من تو خوشبختی که اون از اونجا به فکر توست ..خواهرشو وادار می کنه اوضاع تو رو بهش گزارش بده و برات پول می فرسته
نفس بلندی کشیدم و گفتم : عصمت جون من و تو ، همون تو آب افتاده های داستان سعدی هستیم الان به یک تخته پاره دلمون خوشه .... ببین محمد یا شوهرِ ستاره و سیما ؛دارن بدون این کشمش ها با هم زندگی می کنن نمیگم دعوا نمی کنن ولی خوبن بهم وفا دارن و متعهدن.... ولی خوب مجید نه اونم با زنش خیلی بد رفتاره با اینکه محبوبه زیاد پیش ما نمیاد مادر میگه ولش کنین هم اینقدر که مجید رو تحمل می کنه ازش ممنونم ...
ولی بابک همیشه هر وقت منو نداره این کارو می کنه وقتی بدست آورد صد و هشتاد درجه فرق می کنه و میشه یک آدم دیگه اصلا نمیفهمی تو رو می خواد یا نه !!!الان راضیه یا ناراضی ...همیشه آدمو تو شک و دودلی نگه می داره و این روح و روان آدم رو از بین میبره ... من دوسال و نیم می ترسیدم حرف بزنم چون اون یک چیزی از توش در میاورد و چیزی به من می گفت که اقلا یک هفته براش غصه می خوردم ... تا حالا صد بار این کارو کرده... نمی تونم بفهمم که اگر آدم کسی رو دوست داشته باشه چطور می تونه بزاره و یکسال بدون خبر بره و تازه طلبکارم باشه ...
من بهش گفتم تو بیمارستانم ...نمی دونم بعد از دوماه یا سه ماه بود که به من زنگ زد.. چون فکر می کرد من همیشه هستم ...به محض اینکه اسم طلاق رو آوردم ..اومد و مثل یک موش به دست و پای خانواده ی من افتاد و التماس کرد ...من می دونم که اگر بازم با هم باشیم همین کارو می کنه چون خصلتشه ......
ناهید گلکار