خانه
48.4K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۷/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت هشتم

     

     
    دلارام بدون اينكه توجهي به من بكنه , بدو رفت دنبال دختري كه از تو حجره اومده بود و با خوشحالي داد زد :
    - ديديد بچه ها ؟ ديديد گفتم همينجاست ؟ ... آقا شاهرخ مُشتُلق يادت نره عزيز ...


    الباقي هم رفتن دنبالش ...

    حرفي كه زده بود , بدجوري كنجكاوم كرده بود و منم رفتم دنبالشون ... رفتن تو يكي از حجره هاي آخر قلعه ... وسط حجره يه مدخل بود كه بيشتر شبيه چاه آب بود ... يكي يكي رفتن توش ...

    من خودمو رسوندم بهش ... توش حدودا تاريك بود ولي پايين تر يه نوري به چشم مي خورد ... سمت راست مدخل يه نردبوم چوبي بود و منم ازش گرفتم و خيلي آروم رفتم پايين ...

    صداي دلارام و الباقي آدم ها كمي ازم دور شده بود و به خاطر بلد بودن اونا كمي ازم فاصله گرفته بودن ... نرده بوم از چيزي كه فكر مي كردم بلندتر بود و آخر سر رسيدم تهش ... كنار نردبوم يه فانوس نفتي بود و روبروم يه راهي بود كه هر ده بيست متر يه چراغ گذاشته بودن ... يه دالان بود كه سقفش كوتاه تر از قد من بود و دورش رو با سنگاي خيلي بزرگ محكم كرده بودن ...

    رفتم جلوتر ... هر چند متر يه تاقچه رو ديواره ها بود و پايين تاقچه ها هم يه سكوي سنگي نقلی بود ...
    از دور صداي بگو بخند و عشق و حال آدم ها شنيده مي شد ... پاورچين پاورچين رفتم سمت صدا ...

    دالان هي مي رفت پايين تر و كمي هم سردتر مي شد ... يه لحظه ديدم كه روبروم يه ديواره و ديگه هيچي جلوم نيست ولي هنوز صداي بگو بخند مياد ... ياد خواب ديشبم افتادم و احتمال دادم باز دارم ادامه همونو مي بينم ...

    يكي آروم زدم تو گوشم و مطمئن شدم خواب نيستم ولي صداش پيچيد تو دالان ...

    برگشتم و كمي دقيق تر نگاه كردم ... هيچ راه ديگه اي نبود و اينجا آخر اون دلان بود ولي بالاخره اون چند نفر وارد همينجا شده بودن و احتمالا همين اطراف بودن ...

    آسه آسه اومدم سمت نردبوم ... وسطاي راه صداشونو واضح تر مي شنيدم ... وايستادم ...
    اينور و اونورو نگاه كردم ... كنج يكي از ديوارا يه دربچه ي چوبي و گرد بود ... كاملا جلوي راهو نبسته بود ... كشيدمش كنار ...

    احتمالا خودشون بعد رفتن توش دربچه رو كشيده بودن ... پشتش يه راه بود با يه شیب تند و ارتفاعش هم به زور يك متر مي شد ... دستمو گرفتم دو طرافش و رفتم تو ...

    انقدر شيبش زياد بود كه به سختي مي شد خودتو نگه داري ... رفتم پايين ... صداي آب به گوشم مي خورد كه با خنده هاي آدم ها قاطي شده بود ...

    رسيدم آخرش ... احتمالا به همينجا مي گفتن دهليز ... خيلي عجيب بود ... يه محوطه سفيد آخرش بود كه كلي هم گله گشاد بود و هر طرفش سفيدِ سفيد بود ... انگاه گچ پاشيده بودن و زير نور تعداد زياد چراغ زنبوريا خيلي زيبا به نظر ميومد ... زيباييش جايي تكميل مي شد كه از زيرش يه آب تميزي قُل قُل مي كرد و مي ريخت رو اون سنگ سفيدها ...
    دلارام و الباقي آدم ها , آخراي بهشتي كه توش بودن ؛ تو يه گودالي وايستاده بودن ...

    مي ترسيدم فحش كشم كنن ولي توي تمام عمرم اگر اون همه گنج و طلا رو نمي ديدم , حتما مي سوختم . رفتم سمتشون ... كمي مونده بهشون وايستادم ... زير پاشون پر بود از سكه هاي دُرشت طلايي ... خيلي درشت ... اندازه ي كف دست مي شد ولي معلوم نبود دارن به چي نگاه مي كنن ...

    دلارام كه ذوق زيادي داشت گفت :
    - دقيقا اين همون طلاي آب سفيدآبه ... همون كه دربارش باهاتون حرف زدم ... مي بينيد ؟ زيبايي رو لمس مي كنيد ؟ اين خمره ها و طلاها ذخيره ي يک پادشاهي بزرگه ... شاه خدابنده بعد از عزل و توسط سينه چاكانش در اين محل بخشي از خزانه رو پنهان مي كنه ولي ديگه هيچ وقت سراغش نمياد چون سينه چاكانش رو اعدام مي كنن و خودش هم كه نابينا بوده هيچ ردي از اين خمره ها تو دستش نداشته ...


    شاهد لحظه ي باشكوهي بودم و از اين اتفاق كاملا لذت مي بردم ... كاش مي تونستم با چند تا از اونا زندگيمونو رنگ و بويي مي دادم و حداقل فرح رو به خواسته هاش مي رسوندم ... تو همين فكر و خيال بودم كه يهو صداي يه داد بلند پيچيد تو سفيدآب ...

    تندي رفتم و قبل اينكه كسي ببينتم , پشت ديوار دهليز قايم شدم ... يكي از مردايي كه بالا هم ديده بودمش يه چاقو گذاشته بود زير گلوي دلارام ...
    - ببين حرف مفت بزني و بخواي زرنگ بازي دربياري به خداي احد و واحد شاهرگت رو مي زنم

    دلارام كه انگار اصلا انتظار اين كار رو نداشت , خشكش زده بود و جُم نمي خورد

    - شاهرخ ديوانه شدي ؟ اين كارا چيه ؟
    - آره , ديوانه شدم ... من الان يك ساله درگير اينام ... نمي ذارم منو با يه دستمزد كوچولو خر كني ...
    - شاهرخ جان اينا واسه ما نيست كه ... ما فقط بايد پيداش مي كرديم , همين ... و تحويل بديم ...
    - تحويل كي بديم ؟ به خدا هر كي سهم خودشو برمي داره ... والله بالله تو اينا رو تحويل اداره بدي به ما خيانت كردي ... نكرده آقا ؟ مريم تو چي ميگي ؟ ايبوش تو چي مي گي ؟ حرف بزنيد ديگه ...

    همه ساكت بودن و حرفي نمي زدن ... بعد يه سكوت سنگين , دلارام گفت :

    - من بايد تحويل بدم ... اگر شما نمي خواهيد , اول منو بايد خفه كنيد ...

    - ببين دلارام تو تازه بيست و چهار پنج سالته , مي توني يه زندگي عالي واسه خودت درست كني ... گور پدر تاريخ و شاه خدابنده و اداره و هر جاي ديگه اي كه هست ...
    - نيستم شاهرخ , من نيستم ... نمي ذارم اين سكه ها و اين همه جواهرات رو از اينجا ببريد ...
    - تو غلط مي كني بي شرف ... تو بي جا مي كني دختره ي پتياره ... تو مگه چيكاره اي ؟
    - من همه كاره م
    - خيلی خوب , خودت خواستي .... من اينجا نمي كشمت تا وقتي طلاها رو جمع مي كنيم چشمم بيفته به جنازه ت ...
    - خواب ديدي خير باشه , مگه تو تنهايي ؟ ايبوش نذار شاهرخ جايي بره ...

    ايبوش هيچي نگفت .

    - ايبوش با توام ... ايبوووش ...

    ايبوش هيچ جوابي نداد و شاهرخ با خنده گفت :

    - دختر جون , همه ي اينا با من همدستن ... ايبوش طنابو بيار ...
    - شاهرخ به خدا از سگ كمتري ... حيووون , تو كه خاطرخواه من بودي
    - الكي بود خره
    - تو كه پسر خوبي بودي شاهرخ
    - نبودم خره

    سعي مي كردم يواشكي به صورت زيبا و معصوم دلارام كه زير نور چراغا زيبايي خاصي داشت نگاه كنم ولي از اين كه توانايي كمك كردن بهش رو نداشتم , عذاب مي كشيدم ... شاهرخ دستشو بست و ايبوش هم انداختش يه گوشه نزديكي هاي من .... بعد شاهرخ اومد سمتش و گفت :
    - باز شرمندتم دلارام ... من و ايبوش و صابر و عشق خودم نيلوفر قراره بريم يه زندگي شيك و اشرافي رو شروع كنيم و تو همينجا مي موني تا بگندي ...
    - مي گندم ولي با تو همپا نمي شم شاهرخ ... برو گمشو ...
    - اوووخ چقدر فحشات مي چسبه
    - بسكي ذاتت خرابه ... نبايد قاطي مي كردمت به كارام ... تو اگه آدم بودي به خاطر دزدي از پدرت زندان نمي افتادي ...
    - حرف پدر منو نزن آشغال
    - آشغال تويي شاهرخ ... كسي كه از خانواده خودش دزدي كنه و به خاطر دو هزار تومن , پدرشو با چاقو بزنه معلومه به من و اين طلاها رحم نمي كنه ...

    يك دفعه شاهرخ رفت سمت دلارام و با مشت كوبيد تو دهنش ... بعد تا مي تونستش زدش ... انقدر زدش تا از حال رفت و هيچ كس هم جلو نمي رفت ...



    حدود يك ساعت گذشت تا طلاها رو جمع كردن و خيلي سريع راه افتادن ... دلارام رو كه دست و بالش بسته بود و از دهنش خون ميومد رو طوري كه نتونه خلاص بشه يه گوشه بستنش و راه افتادن ...

    خودمو كشيدم عقب و يه گوشه قايم شدم ... همشون رفتن بيرون ...

    كمي كه گذشت , آروم رفتم جلوش و گفتم :
    - سلام خانم

    به سختي سرش و آورد بالا و دهنشو جنبوند ...
    - سلام آقا پسر ... اگه طلا مي خواي , نمونده ...
    - نه خانم , فقط مي خوام كمكت كنم ... من نه قاتلم نه دزد ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان