خانه
48.4K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت یازدهم

     

     
    انقدر سيلي فروغ محكم بود كه فكم درد گرفت ... كمي دهنمو تكون دادم و گفتم : چرا مي زني ؟

    هيچي نگفت ولي از رنگ روي پريده ش معلوم بود كه خيلي ترسيده ... كمي ديگه با حرص نگاهم كرد و زد زير گريه ...
    - طنابو كه انداختي پايين , فكر كردم در رفتي
    - مگه مغز خر خوردم ؟
    - اگه نخورده بودي , منو كنار يه جنازه ول نمي كردي
    - جنازه ؟


    چرخيدم ... پشت سرم دلارام افتاده بود ... كبود شده بود و انقدر خون ازش رفته برد كه لباساش چسبيده بودن به تنش و هيكل بي جونش هويدا بود ... باور نمي كردم به اين راحتي دلارام مرده باشه ...

    - مرده ؟
    - نمي بيني ؟ كوري علي ؟ من چه غلطي كردم قاطي بازي شما شدم ...


    خم شدم سرمو گذاشتم رو سينه ش ... خون رو پيرهنش رفت تو گوشم و هيچ چيزي نمي شنيدم ... كشيدم , دگمه هاش پاره شد و دقيق تر گوش دادم ...

    فروغ اومد نزديكم ...
    - هوي , وحشي ... چيكار با جنازه ي دختر مردم داري ؟
    - مي زنه
    - چي مي زنه ؟
    - قلبش مي زنه

    دلارام ذو گرفتم كولم و فروغ هم با طناب بستش به كمرم ... بلند شدم رفتم رو نردبوم و خودم و پله پله كشيدم بالا ... از چاه اومدم بيرون و كمي بعد هم فروغ اومد ...


    - فروغ برو ببين كليد ماشينو تو حجره اي كه ديشب توش بوديم پيدا مي كني ؟

    فروغ تندي دور شد ... فروغ رو پشتم بود و با دستام , پاهاش رو از دو طرف گرفته بود ... احساس كردم زير دستم یه چيزيه ... دقيق تر شدم ... كليد بود ... دست راستمو كردم تو جيبش و لاي يه چند تا اسكناس , كليد رو كشيدم بيرون ... كليد ماشين ..
    بيا فروغ , كليد اينجاست ...

    دلارام رو خوابونديم رو صندلي عقب و راه افتاديم ... ديگه زياد ازش خون نميومد و يا شايد هم ديگه خوني تو رگ هاش نمونده بود كه دربياد ...

    رسيديم دم جاده و راه افتاديم ... هنوز پنجاه متر نيومده بوديم كه چشمم خورد به مزدا و بي توجه از كنارش رد شديم ... تو آينه عقب رو نگاه كردم و ديدم كه افتادن دنبالمون ...

    پامو رو گاز فشار دادم و كمي فاصله گرفتيم ولي مي ديدم كه دارن ميان ... بعضي وقتا گم مي شدن و باز سر و كله شون پيدا مي شد ... رسيديم سر پل شاد شهر و پيچيديم سمت نعمت آباد ... 

    اول يافت آباد يه درمونگاه بزرگ بود ... پيچيدم و نگه داشتم ... رفتم تو , به دختر سفيدپوشي كه موهاشو بالای كله ش بسته بود خبر دادم و اونا هم يه برانكارد رو با دو نفر ديگه خبر كردن ...

    وقتي اومدم تو حياط , شاهرخ رو ديدم كه كمي با فاصله از ماشين وايستاده بود و تا منو ديد همونجا كُپ كرد ...

    دلارام رو از ماشين پياده كرديم و خوابونديم رو برانكارد ... شاهرخ كه اصلا انتظار ديدنش رو نداشت سر جاش مات و مبهوت مونده بود ...

    يه مامور بغل در وايستاده بود و رفتم سمتش ... شاهرخ تا ديد , تندي زد از بيمارستان بيرون ...

    دلارام رو زود بردن و شروع كردن به درمونش ... سه چهار نفر بالا سرش بودن ...

    يكيشون اومد سمت من و گفت :
    - اينو چرا دير آورديد ؟
    - راهمون دور بود
    - سرش چي شده ؟

    فروغ منو زد كنار و اومد جلوم وايستاد و با اعتماد به نفس بالاي خودش گفت :
    - تقصير خودشه , رفت بالاي درخت حياط ما انجير بچينه ، پاش ليز خورد و با كله اومد پايين .
    - چيكاره اين دختريد ؟
    - هيچي , دوستيم
    - پدر ، مادر ، برادر ، كسي رو نداره اينجا ؟
    - چرا داره , ما نگفتيم که نگران نشن ... اگه سر پايي خوب بشه , بعدا خبر مي ديم
    - سر پايي ؟ اين دختر داره مي ميره ... حداقل نصف خون بدنش رو از دست داده ... زخم زياد عميق نيست ولي خون زيادي ازش رفته ...

    من كمي به پرستاره اورژانس نزديك شدم و گفتم :
    - آخه يه مشكلي داره , يعني خودش گفت
    - چه مشكلي ؟
    - يه مرض كه خون قطع نمي شه … چيز … ديوز

    انقدر بلند گفتم كه همه آدم ها چرخيدن سمت من ...
     - ديوز چيه ؟ سيرووز ... يه بيماريه كه منجر به عدم انعقاد خون هم مي شه ...


    بعد مجددا رفت سراغ دلارام ... فروغ آروم سرشو آورد دم گوشم و گفت :
    - تازه اونم ديوز نيست , ديوثه
    - حالا هر چي هست , تو تخصص شماست
    - گمشو بابا

    كمي گذشت ... حدود دو سه ساعت رو نيمكت تو راهرو نشسته بوديم ... فروغ كمي به اينور و اونور نگاه كرد و گفت :
    - بريم ؟
    - كجا ؟
    - خره , بميره پاي ما گيره
    - الانم نمي ذارن كه بريم
    - پس چيكار كنيم ؟
    - بذار برم يه سر بهش بزنم

    رفتم تو اتاق ... دلارام رو تخت بود و بهش يه كيسه خون زده بودن و سر و صورتش رو هم بانداژ كرده بودن ... حالش كمي بهتر شده بود ...

    يكي از پشت سر بهم گفت :
    - آقا , لطفا بفرماييد پذيرش


    برگشتم ... يكي از خدمات درمونگاه بود ...
    - چرا ؟
    - حساب كتاب كنيد ديگه برادر من ... نترس , حالش بهتره ...
    - بله , شما برو من اومدم ... كمي نگرانشم

    كمي الكي بغض كردم و رفتم سمتش ...
    - همبازيمه آقا
    - اينكه دختره , مرد نبود همبازيت بشه ... زن بازي مي كني ؟
    - نه منظورم ... همسايه بوديم از بچگي
    - مملكت رو جماعت هيز گرفته

    از حرف خودم پشيمون شدم ... يارو رفت و منم رفتم پيش دلارام ... هنوز لباساي خونيش تنش بود ...

    با اينكه حس خوبي نداشتم دستمو كردم تو جيبش و پولاشو درآوردم ... بدون اينكه نگاه كنم كردم تو جيبم ...  اومدم بيرون و رفتم دم پذيرش ... همون دختري كه اولش تو ورودي ديده بودم , تو پذيرش بود و داشت روي ورقي نقاشي مي كرد ... منو كه ديد خم شد و يه كاغذي رو كشيد بيرون و داد به باجه ي بغل دستيش و گفت :
    - سي و پنج تومن ... زنگ بزن پدرش بياد , دو سه ساعته مي تونيد ببريدش ... البته ما اينجا بخش نداريم , اگر مي خواييد بستريش كنيد ببريدش تهران ... ولي اگه وضعشون زياد خوب نيست , تو خونه هم درمون مي شه
    - همينجا نمي شه ؟
    - اينجا درمونگاهه , كاري بيشتر از اين از دستمون بر مياد ...

    پولاي دلارام شصت تومن بود كه سي و پنجش رو دادم به باجه و زن تو باجه هم با اكراه اسكناساي خوني كه عكس شاه روش قرمز شده بود رو گرفت ...


    ساعت ده يازده مي شد كه دلارام رو آورديم و كرديم تو ماشين ... مطمئن بودم كه شاهرخ هنوز بيرون در منتظرمونه ... اول به بيرون يه سرك كشيدم ولي خبري نبود ... برگشتم و راه افتاديم ...

    از حياط درمونگاه اومديم بيرون و سر خيابون كه پيچيديم , يكي با چوب كوبيد رو شيشه ماشين و كشيد عقب ... شاهرخ بود ... و منم بدون معطلي در رفتم ...

    از كنار شيشه جاده رو نگاه مي كردم ... مزدا كمي جلوتر وايستاده بود و بغلش هم يه چرخ دستي آلو زرد و شليل وايستاده بود ... رفتم جلوتر يكي آروم زدم به چرخ دستي كه چپ شد جلوي مزدا و ازش رد شدم ... شاهرخ همونطور كه چوب رو تو هوا مي چرخوند , اومد سمت مزدا و خواست حركت كنه كه چرخ دستي مانع شد و منم رفتم ...

    ديگه نديدمش و تا مي تونستم گاز دادم ... رسيدم به سي متري و فقط غر غر فروغ اعصابمو ريخته بود به هم كه از ترس باباش قاطي كرده بود ...
    رسيديم تو كوچه ... دم خونه نگه داشتم ... خبري از مزدا نبود ... پياده شدم و درو زدم ... كمي منتظر موندم  ولي خبري نشد ... باز درو زدم ... خبري نشد ...

    خودمو از در كشيدم بالا ... چراغ خاموش بود ... رفتم رو در و از اون ور پريدم تو حياط ... درو باز كردم و با فروغ دلارام رو برديم تو خونه ... از پله ها رفتيم بالا ... رسيديم تو هال ... هيچكس نبود ... خونه مثل قبل بود ولي نه مادر بود نه فرح ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۸/۱۳۹۶   ۰۱:۰۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان