خانه
48.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۸/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت هفدهم

     

     
    فقط نگاش كردم و اونم فقط نگاهم مي كرد ...

    دستم نمي رفت گوشي رو بردارم و سعي مي كردم با چشمام تمام نفرتمو نسبت بهش نشون بدم ...

    كمي عوض شده بود ... موهاي روشن و حالت دارش رو انداخته بود رو شونه ش و يه آرايش ملائم و دخترونه اي هم داشت ...

    با چشماش به گوشي اشاره كرد كه برش دارم ... حركتي نكردم ... خودش گوشي رو برداشت ... حرف مي زد ولي من هيچي نمي فهميدم و فقط بهش نگاه مي كردم ...

    دو سه بار با انگشتش زد به شيشه ولي من باز گوشي رو ورنداشتم ...

    بي اختيار به خاطر اون همه تنهايي و عذابي كه وجودم و گرفته بود , يه قطره اشک از چشمم افتاد پايين ... خيس شدن چشماي دلارام رو هم ديدم ... هي قسمم مي داد و تو رو خدا گفتنش رو از روي لب هاي زيباش مي خوندم ...

    از جام بلند شدم و راه افتادم ... نمي خواستم سرگذشت بدي كه داشتم رو با دلارام مرور كنم ... در ثاني حرف گفتني ای هم نداشتم ...

    رسيدم تو بند و رفتم رو تختم ... روبروم دو نفر نشسته بودن و يكيشون كه ريش و موي بلندي داشت و عكس يه كفتر روي پشتش زده بود , داشت رو بازوي اون يكي خالكوبي مي كرد ... نديده بودمش ...

    كارشون كه تموم شد , اومد سمت من و گفت :
    - بزنم ؟
    - نه , نمي خوام
    - آرومت مي كنه
    - من با اين چيزا آروم نمي شم
    - چرا پسر ؟ خوش باش , چه اين تو چه اون بيرون اين زندگي مي گذره ... به خدا اون بيرونم خبري نيست ...
    -من فكرم پيش خواهر و مادرمه ... دلم تنگ اوناست , نمي دونم تو چه اوضاعي هستن
    - محكم باش پسر ... من اسمم اِسیه ... اسماعيلم بهم ميگن اسي , تو كي هستي ؟
    - علي ام
    - ببين علي , من تازه از قصر اومدم اينجا , حدود بيست ساله تو زندونا پلاسم ... به جان مادرم اختر , به روح پدرم و قسم به عشقم به تموم كفتراي رو پشت بوما كه اين تو بهتر از بيرونه ... نكنه عاشقي ؟
    - نمي دونم
    - هستي , منم بودم ... عاشق يه دختري بودم به اسم لادن ... به خاطرش به هر دري زدم , نشد ... نشد كه نشد ... يعني اولش اومد بهم ولي بعد پريد ... عمري به خاطرش بدبختي كشيدم ولي نشد ... ببين آخرش يه شب رفتن يواشكي تو خونهشون …
    - مي شه بس كني ؟
    - من اينجا كنارتم , رو اون تخت ... هر چي خواستي بگو

    رفت ...
    رفت ولي دست از سرم برنمي داشت ... هر چند وقت يه بار ميومد سراغم ... كم كم فهميدم ساقي تو زندونه ... بيشتر , ترياک و هرويين و حشيش لاي زندوني ها پخش مي كرد ... چند بار هم اومد سراغ من ولي باهاش راه نيومدم ...
    بعد اون روز چند بار ديگه هم دلارام اومد سراغم و يه سري خرت و پرت هم فرستاد تو ولي پيگيرش نشدم ...

    ...


    عيد بود و بيشترِ همبندي هايي كه حبسشون سبك بود رفته بودن مرخصي و چند نفر مونده بوديم ...

    من خلوتمو با تمرين تو سالن ورزشي تو حيات پر مي كردم و سعي داشتم بدن خودمو رو فرم نگه دارم ... بعضي وقت ها هم با يكي دو نفر كشتي مي گرفتم و بيشترشونو مي زدم زمين ...
    از سالن برگشتم تو بند ... اِسي چند تا خرت و پرت گذاشته بود رو يه دستمال و سفره هفت سين وا كرده بود ...

    منو صدا كرد و رفتم پيشش نشستم ... مرد بدي به نظر نميومد و با هم سال رو تحويل كرديم ...

    بعد اون روز كمي با هم فيت تر شديم و خلوت مي كرديم ... وضعش خيلي خوب بود و تو زندون بزرگي مي كرد و بيشترِ زندوني ها به خاطر بدهيشون تو زندون واسش نوكرم چاكرم مي كردن ... به من ديگه هيچ وقت مواد پيشنهاد نكرد ولي صميمتمون روز به روز بيشتر مي شد ...

    روز سيزده بدر واسم يه نامه اومد ... باز كردم ... از فرح بود ... از خوشي هاش نوشته بود و از زندگي بهترش ...

    از تهران رفته بود و تو جنوب تو يه كارگاه پيت سازي كار مي كرد ... انگار واسه شركت نفت بود ...

    چيزي از اتفاقايي كه بعد از افتادن تو زندون و ماجراهايي كه خونه خاله واسش افتاده بود , ننوشته بود ولي حال و هواي كلمه هاش راست و ريست بودن دنياش رو نشون مي داد ...

    نامه رو بوسيدم و گذاشتمش تو پاكت ... روش مهر شركت پست تهران رو زده بودن ...

    فهميدم دروغ گفته و تا صبح فقط گريه كردم و به خاطر بدبختي خواهرم سوختم ...
    نصفه شب اِسي با يه سيگار تو دستش اومد طرفم و نشست پيشم ... يه پک عميق كشيد و داد به من ...

    بدون معطلي كشيدم ... بوي سيگار طبيعي رو نمي داد ... بوي شويد و نعنا سوخته مي داد ...

    بهم گفت :
    - علفه , چيزي نيست

    تا دو روز منگ بودم و هيچي نمي فهميدم ... اين نفهم بودن خيلي بهم مي چسبيد و همه دردا رو خوشي مي ديدم ...

    ...
    - علي جون , علف مغزتو خالي مي كنه ... مي كشي , چيز ديگه بكش ... الان سه ماهه هر روز سه چهار تا نخ مي كشي , ضرر داره واست ... حداقل ترياک بنداز ...

    انداختم ...


    ...

    - علي , ترياک گرونه ... كم كم روزي ده تومن خرجته , رفيقيما ولي كمي واسم سنگينه ... يا كمش كن یا عوضش كن ...

    عوض كردم ...






    كنج حياط زندون نشسته بودم و واليبال بازي كردن تُرک هاي تو زندون رو مي ديدم ... كسي دور و برم نميومد ... يعني انقدر قيافم تابلو شده بود كه زندوني ها هم ازم گريزون شده بودم ...

    نمي دونم چند وقت بود مصرف مي كردم ولي هر چي بود خيلي زود و تند گذشت ...

    من معتاد شده بودم ... معتاد هروئيين ... دوسش داشتم ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان