دام دلارام 🍂
قسمت بیست و هشتم
نامه رو ورداشتم و دویدم از بیمارستان بیرون ... هر جایی رو که می تونستم نگاه کردم ولی خبری نبود ... وقتی برگشتم تو اتاق , تمام صورت دلارام خیس از اشکهایی بود که به خاطر ذات کثیف شاهرخ ریخته بود ... رسیدم و دستشو گرفتم و محکم فشار دادم ... دلارام همونطور که به سقف نگاه میکرد , گفت :
-من تمام شدم علی
...
یکی دور تو بیمارستان موندم و بعدش کمی رفتم گالری و اونجا سرمو گرم کردم تا بتونم حرصمو کمتر کنم ... ولی هیچ چیز حالم و بهتر نمی کرد جز دیدن دلارام ... تو گالری خودمو بادیدن هزار باره ی تابلوفرشا و عوض کردن شیشه گذروندم تا اینکه یه روز آقای فربد اومد تو گالری ...
- میشه ازت یه چیزی بخوام ؟
- جانم آقا ؟
-دلارام فردا مرخص میشه , نمی خوام اینجا بمونه ... لطفا تو هم با دلارام و دریا برو تهران ... من هم سعی میکنم یه گلی سر کارخونه بگیرم و زار و زندگیمو جمع کنم بیا ...
دلارام که از بیمارستان مرخص شد , سعی میکرد از جلوی شیشه و آیینه و هر چی که عکسش توش بیفته , رد نشه ...
همه منتظر بودن که باند صورت دلارام باز بشه تا ببینن چقدر آسیب دیده ...
یه هفته ای طول کشید تا دلارام و راضی کردیم بریم تهران ... اونم به بهونه ی ویزیت یه دکتر فرانسوی ...
اون می خواست بمونه تا بدی های شاهرخ رو تلافی کنه ولی دست آخر , راه اومد ...
سه تایی راه افتادیم سمت تهران ... من ماشین رو می روندم و دلارام هم کنارم بود ... دریا هم عقب نشسته بود و تا از آینه چشمم میفتاد بهش , یه عشوه خرکی واسم میومد ...
نزدیکی های غروب رسیدیم اصفهان و یه هتل پیدا کردم و شب رو صبح کردیم و فرداش باز راه افتادیم ... مسافرتمون به خاطر اینکه دلارام پیشم نشسته بود , بیشتر می چسبید و با اینکه به خاطر باندپیچی صورتش , صورتش پیدا نبود ولی باز حس خوبی بهم دست می داد ...
حدودای ظهر رسیدیم تهران ... خونه تو خیابون فرشته بود ... یه در بزرگ سفید داشت و درختای تو حیاطش از خیابون پیدا بود ...
دریا زنگ درو زد و بعد چند دقیقه یه مرد حدود پنجاه و دو سه ساله درو وا کرد و رفتیم تو ...
یه شلوار مرتب و یه پیرهن اتو خورده تنش بود و موهاشو شونه زده بود ... اصلا بهش نمیومد که کلفت یا نگهبان باشه ...
رفتیم تو خونه ... رو همه چی پارچه های سفید کشیده بودن و خونه مثل خونه ی ارواح می موند ... جوونه , ملافه ها رو جمع کرد و با صدای بم و آروم خودش اومد سمت دلارام و گفت:
- گیسو براتون دمپختک بار کرده , کی می فرمایید سفره بندازیم ؟
دلارام هیچی نگفت و رفت سمت یکی از اتاق ها ... جوونه چرخید سمت من ...
- خداحافظ
دریا قبل از اینکه اون بره خودشو کشید کنارش ...
-سیاوش , آبگرمکن به راهه ؟
-به راهه
- یک ساعته غذا رو آماده کن تا بیاییم
وقتی رفت , راه افتادم و توی خونه رو ورنداز کردم ...
بزرگ بود ولی اصلا جون نداشت ... معلوم بود خیلی وقته کسی اونجا نبوده ...
توی هال خونه , عکس دو تا پسر بچه بود که بزرگ کرده بودن و زده بودن به دیوار و رو طاقچه یه آینه شمعدون قدیمی بود ... همه چیز خونه آنتیک و شیک بود و من رو جذب خودشون کرده بود ...
یهو یکی زد به شونه م ... برگشتم ... سیاوش بود ...
- آقا , غذا آماده است ...
همینو گفت و بدون حرف اضافی راهش و گرفت و رفت ...
در اتاق دلارام زدم ولی راضی نشد بیاد سر میز ... از ترسم هم سراغ دریا که داشت دوش می گرفت اصلا نرفتم ...
کمی اینور و اونورو گز کردم تا بالاخره ناهارخوری رو پیدا کردم ... هیچکس نبود و یه میز خیلی مرتب با ظرف های سفید چیده بودن ... رفتم یکی از صندلی ها رو کشیدم و نشستم ...
یک دفعه در روبروم باز شده و یه دختری با قد حدودا بلند و چشمای آبی روشن در حالی که یه دست لباس کهنه تنش بود , با دو تا دیس غذا اومد تو و اونا رو گذاشت رو میز ...
برگشت و خواست بره که یه دفعه آرنجش گرفت به پارچ دوغ و ریخت رو من ...
تا اومدم به خودم بجنبم , سیاوش یکی محکم زد تو گوشش ...
- کوری حیوون ؟
- ببخشید آقا سیا
- رختای آقا رو بشور
- چشم
- حالا
کمی خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
- نه , نه , نمی خواد ... عوض می کنم
- تو کار من دخالت نکن آقا جان ... بیا یالله , لباسای آقا رو دربیار ، ببر بشور
صورتم سرخ شد ... رفتم نزدیکش ..
- حالا چه اجباریه ؟
- تو کار من دخالت نکن آقاااا
دختره نزدیکم شد ... سیاوش اومد کنارش ...
زودی دربیار ... ببر بشور ، خشک کن، بیار ... گوش کن گیسو , این آقا اینجا می مونه ، حواست بهش باشه بد نگذره
- بله آقا ...
- در بیار ...
نمی تونستم رفتار سیاوش رو تحمل کنم
- آخه این چه کاریه ؟ من خودم لباسامو در میارم , می دم این خانم ببره بشوره
- در اون صورت , شب کتک می خوره
- در هر صورت , من بعد غذا لباسام رو در میارم می دم بهتون , فعلا می خوام غذا بخورم
- حالا هری ...
گیسو رفت ... خیلی آروم و سر پایین بود و آدم از بدبختیش خجالت می کشید ...
شب , رو تخت بزرگی که تو یه اتاق سفید وب ی رنگ گذاشته بودن دراز کشیدم و همش به گیسو و رفتارهای زشت سیاوش با یه زن فکر می کردم ...
یک دفعه صدای ضجه از باغ اومد ... انگار یکی ناله می کرد ... بلند شدم و رفتم سمت در ولی قفل بود ... خواستم پنجره ها رو باز کنم ولی نمی شد ... هر کاری کردم نتونستم برم بیرون ...
تا صبح , صدای ناله های گیسو تو گوشم خط می کشید ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش