دام دلارام 🍂
قسمت سی و یکم
تلفن رو قطع كرد و كمی تو همون حالت به روبروش خيره موند و بعد شروع كرد به خنديدن ...
از جاش بلند شد و رفت سمت تختش ... تا نشست رو تخت , منو ديد و خنده ش رو قورت داد ...
- آدم بی اجازه نمياد تو اتاق يه نفر
- چرا تو اتاق زن های فاحشه بی اجازه هم می رن ؟
- فاحشه مادرته توله سگ
- كجا بردتش ؟
- كیو ؟
- اون خواهر بدبختت و اون دختری كه به خاطرش تبديل شدی به يه شيطون ... ديوانه , تو به خواهرت هم رحم نمی كنی ...
-ببين علی , رو دم من پا بذاری خرخره ت رو می جووم ...
- فقط بايد بگی دلارام رو بياره همينجا دم در ولش كنه ... هيچ كاري هم باهات ندارم ..
- دلارام تموم شد , تمومش كردن ...
- می گم بگو كجاست ؟
- نمی گم ... می خوام بميره , می خوام بسوزه ... تو نمی دونی , تو نمی دونی چقدر درد داره كه يه دختر سر راهي از من تو خانواده بزنه جلو ... همه اونو می خوان ... اون هميشه از من بهتر بوده , خوش صحبت تر بوده , مردكُش تر بوده ولی من برای اينكه يه نفرو بيارم سمت خودم , بايد هزار تا عشوه بيام و غمزه تا يكی بياد نزديكم بشه ... تازه اونم تا وقتی كه يه بار راحتش كنم ...
آره علی آقا , اون دختری كه مادر و پدر من از سر شيكم سيری از پرورشگاه ورداشتن , حالا شده ملكه ی خانواده ی ما و من شدم يه آشغال دوزاری كه هر روز بايد قيافه اون شوهر كوتوله و زشت خودمو تحمل كنم ...
من تو وجودم پر از عقده م ... به خدا حرفی بزنی , می كشمت علی ... برو از اتاق بيرون ... برو بيرون ... می تونی به كلانتری خبر بدی , می تونی به بابام بگی ولی من همينم كه هستم ... در ثانی , شاهرخ دلارام رو دوست داره , بذار به عشقش برسه ...
- زنی به كثيفی تو نديدم دريا
- پس يه بوس بده
- گمشو عقب
- تو مال من باش تا بگم دلارام رو ول كنن
- آدم بعضي وقتا چقدر بد میشه
- شب منتظرم
- منتظر نباش , خودم پيداش می كنم ...
از اتاق زدم بيرون ...
مثل مرغ سركنده تو جام بند نبودم ... مطمئن بودم آقای فربد اگه مطلع بشه خودشو به آتيش می كشه ...
بايد يه جور حلش می كردم و راهی نداشتم ... از اون طرفم می ترسيدم شاهرخ بلايی سر دلارام در بياره ...
همين طور كه داشتم زير لب به دار و ندار دنيا فحش و دری وری می دادم , صدای باز شدن چفت در حياط رو شنيدم ...
رفتم دم پنجره ... گيسو بود كه با چند تا بربری اومد تو ... سياوش رفت سمتش و بربریا رو گرفت و اومد طرف خونه ...
من رفتم تو حياط ... سياوش از كنارم گذشت و وقتی از رفتنش مطمئن شدم , خودمو رسوندم به گيسو ...
-گيسو خانم ميشه وايستيد ؟
- سلام علی آقا
- بايد باهات حرف بزنم
- من در خدمتم آقا
- اينجا نمی شه , طول می كشه
- آقام كمی بعد می ره بازار واسه خريد , اون موقع می رسم خدمتتون
...
صبحانه رو خوردم و هر لقمه ای كه می خوردم با ديدن قيافه ی دريا زهرمارم می شد ...
بعد صبحانه , دريا طبق عادت واسه خوردن آفتاب به هيكل استخونی و خوش فرم خودش رفت تو بالكن و منم منتظر موندم تا گيسو برسه ... كمی كه گذشت , اومد ...
- ميشه بيای تو اتاق من ؟
- متوجه نشدم
- يه دقيقه بيا كارت دارم
- آقا همينجا بگيد خوب
- بيا تو اتاق
- كار واجبتون اين بود علی آقا ؟ به خدا من تا حالا تنم به نامحرم نخورده ... نه اينكه كهنه باشما , نه ... فقط دوست ندارم آقا ...
- گيسو جان , من اگه بخوام اون دختری كه بيرون داره دوش آفتاب می گيره می تونه رام بندازه , من كارم يه چيز ديگه ست ...
- همينجا بگيد
- دلارام خانم رو دزديدن
- ...
- قبل از اينكه بلايی سرش بياد بايد پيداش كنيم
- خوب بريم پيش پليس
- نمی شه , كار دريا خانمه
- چی میگی ؟ ديوانه شدين ؟ خواهرشو دزديده
- اون خبر داره ... هر كاری بگی میكنم , فقط از دهنش بكش دلارام كجاست ...
- من ؟ ... آخه چه جوری ؟
- به خاطر من
- به يه شرط
- بعدش تو هم كمكم كن پدرم يوسف رو پيدا كنم
- قول
- حله , خودم واست پيداش می كنم
راه افتاد و رفت ...
تا شب خبری ازش نشد و چند بار هم خودم دور و بر دريا پلكيدم تا شايد سر نخی چيزی گيرم بياد ولی نشد ...
حدودای ساعت هشت نه بود كه يهو در خونه باز شد و گيسو با يه تيپ خيلی قشنگ اومد تو ... دستش يه كيسه بود و ازش چند تا شيشه ويسكی و عرق و شراب در آورد و گذاشت رو ميز ...
انقدر قشنگ پوشيده بود و آرايش كرده بود كه دل آدم ضعف می رفت ...
رفتم نزديكش ...
- داری چیكار می كنی ؟
- بشين و تماشا كن
- آقا سياوش نياد ؟
- تو چاييش واليوم انداختم ... خوابه ...
رفت سمت اتاق دريا و صداش كرد ...
دريا هم اومد بيرون و با تعجب خيره شد به تيپ قشنگ گيسو ...
- چی می خوای ؟
- اومدم بهم رقص ياد بديد
- امشب نمی شه
- ببينيد رفتم يه عالمه واستون مشروب خريدم
- نمی خورم
- علی آقا بگه , چی ؟
- اون عرضه ی اين حرفا رو نداره
- شايد دمش جمبيده باشه
- بهش نمياد
اينو گفت و رفت تو اتاق و گيسو هم رفت دنبالش تو ... كمی منتظر شدم تا اينكه اومد بيرون و رسيد پيش من ...
- الان مياد
- نمياد
- مياد ... بهش گفتم بيا يه جوری علی رو مست كنيم بيفتيم به جونش ... مثلا من و اون با هم هماهنگيم ...
- حرف ديگه ای پيدا نكردی ؟
- دريا حرف ديگه ای تو كتش نمی ره ...
نيم ساعتی طول كشيد كه اومد بيرون ... يه لباس سر تا سر قرمز پوشيده بود و يه آرايش تند هم كرده بود ...
گيسو يه كاست شاد گذاشت و شروع كردن به رقصيدن ...
تا اونجايی كه می تونست خوب رُل بازی می كرد و رفت سمت مشروبا و شروع كرد به ريختن پيک ...
تو يه ساعت دو سه تا شيشه رو تموم كرديم و منم كه اصلا تو اون خطا نبودم , داشتم يه وری می شدم ...
گيسو يكی به من می داد و سه تا به دريا ... حدودای ساعت دوازده , بالاخره دريا دراز به دراز افتاد رو زمين ... گيسو رفت بالا سرش ...
- خانم بهتری ؟ چت شد ؟ تازه اول شبه , بخوابی دلارام رو ميارم تو بازی
- ... ا.و..ن بي شرف ... رف..ته ... برنمی گرده ديگه ... علی واسه خ....ودمه
- پس من چی ؟
- كوفت ... فقط واسه خودم , نه تو نه دلارام
- دلارام بياد چی ؟
- اون الان تو قلعه شهر نو داره جون می كنه , نمی ذارن بياد ... خيالت تخت ... الان تو خيابون راه پيما عروسی گرفتن واسش ...
از جام بلند شدم ... خيابون راه پيما رو می شناختم ... از خونه زدم بيرون ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش