خانه
48.4K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۲۰:۰۸   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و هفتم

     

     
    آخری رو كه زد , كشيد عقب و وايستاد ... منم لای دستای چهار نفری كه هر كدوم يه طرفم رو گرفته بودن و فشار يكيشون به خرخره م نمی ذاشت نفس بكشم , دست و پا می زدم ...

    فرح , آروم نشست رو زمين ... يه قطره خون خوشرنگ , كنار لبش نشسته بود ... به من نگاه كرد و لبخند ريزی زد ...

    شاهرخ رفت بالای سرش , بعد نشست روبروش و سرشو گرفت بيخ گوشش ...
    - گفتم برو رد كارت , نرفتی ... شرمندتم فرح جان ...


    لبخند فرح هنوز رو لبش بود ...

    شاهرخ با دو دستش صورت فرح رو گرفت و گفت :
    - نخند لامصب , اون دهنتو ببند فرح ... ميگم نخند فرح ...


    تا اينو گفت , فرح با دست راستش چاقوی خودشو كوبيد تو گردن شاهرخ ...
    شاهرخ اولش مثل جن از رو زمين بلند شد , بعد دستشو زد به چاقويی كه تو گردنش بود ...

    يكی از آدم هايی كه منو گرفته بودن , منو ول كرد و رفت پيش شاهرخ ...
    - چاقو رو در نيار آقا ... زده تو شاهرگت ...

    يواش يواش خون از بغل چاقو زد بيرون ....
    شاهرخ چرخيد سمت دلارام ...
    - ببين چيكار كردی با من دلارام ... منِ ديوانه عاشقت بودم
     
    فرح زد زير خنده و يواش يواش سرفه ش گرفت و با هر سرفه از دهنش خون مي ريخت بيرون ...

    شاهرخ عقب عقب رفت و كنار ديوار وايستاد ... يه نگاه به دلارام كه روبروش بود , كرد ...

    خواست حرف بزنه ولي نتونست ... دهنش باز نمی شد ... هی جون كند ، نتونست حرف بزنه ... حرصی شد و چاقو رو از گردنش كشيد بيرون ...
    - چيكار كردی زنيكه پتياره ؟ ...

    رفت سمت فرح ... با هر قدمش , تن و بدنش بيشتر از رنگ خونش قرمز می شد ... قدم چهارم رو كه برداشت , شل شد ... قدم پنجم , وايستاد ... دستشو گذاشت رو شاهرگش و فشار داد ولی مثل شيلنگ ازش خون می ريخت ...

    يهو بی اختيار زانو زد ... فرح بهش نگاه می كرد و می خنديد ولی رنگ صورتش كبود شده بود ...

    شاهرخ همونطور نزديک يكی دو دقيقه نشست , بعد شروع كرد به خِر خِر كردن و با صورتش اومد رو زمين ...

    اونی كه پشت من بود , فشار روی خرخره مو دو برابر كرد و احساس كردم چشمام داره مياد بيرون ... نفسم بالا نميومد ... هر چقدر تقلا كردم ولم نكرد ... داشتم تمام می شدم , فقط نگاهم به لبخند خواهرم بود ... يک هو شُل شدم ... اوني كه پشتم بود ولم كرد و بي اختيار افتادم جلوی فرح ... 
    ...
    اول گرم شدم و بعد درد شديدي وجودمو گرفت ... رو زمين , صورتم كنار صورت فرح بود ... همه چيز رو درک می كردم ولی نمی تونستم جُم بخورم ...

    فرح دستشو دراز كرد و رسوند به صورتم ...

    كمی گذشت ... ديدم دو تا پا جلوی صورتمه ...
    ...
    ...
    ...
    سعی كردم خودمو تكون بدم ... تونستم ... آروم سرم رو بلند كردم ... گيسو روبروم وايستاده ...

    نگاش كردم ...
    - همه در رفتن علی


    هر كاری می كردم نمی تونستم نفس بگيرم ...

    گيسو خم شد روی من ...
    - علی ... علی
    شروع كرد به سيلی زدن به صورتم
    - علی جان ... علی آقا ... چرا نفس نمی كشی ؟
    به گردنم فشار آوردم و تكونش دادم ... نفسم برگشت ... چند تا نفس عميق گرفتم ...
    - برو ماشين رو بيار
    ...
    ...
    ...
    چرخيدم سمت فرح ... چشماش به صورتم بود و دور تا دورش از قرمزی خونش , رنگی بود ... دست و پای دلارام رو باز كردم و بعد خم شدم و از رو زمين , فرح رو بلندش كردم ...

    از گلوش صداي خِر خر ميومد و سعي كردم دستمو رو زخمای فرح فشار بدم ...

    آروم دستشو آورد بالا و صورتمو ناز كرد و يهو يه قطره اشک از چشمم سريد و افتاد رو صورتش ...
    -نبينم اشكتو آقا


    تو بغلم فشارش دادم و دويدم بيرون ... همه از اونجا رفته بودن و از هيچكس خبری نبود ...
    سوار ماشين شديم و انداختمش رو صندلی و راه افتاديم ...
    وقتی از پله های بيمارستان بالا می رفتيم , ديگه هيچ جونی تو صورتش نبود ...

    دم در گذاشتنش رو برانكارد و رفتن ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان