داستان دل ❤️
قسمت اول
بخش اول
صدای فریادهای شادی تماشاچیان که از هر طرف منو صدا می کردن , وادارم می کرد که با جنب و جوش بیشتری بازی کنم ...
تو زمین می دویدم و هر طوری بود توپ رو می گرفتم و با ضربه های محکم به زمین حریف می زدم و باز فریاد شادی طرفدارانم قلبم رو لبریز از غرور می کرد ...
وقتی بازی به نفع ما تموم شد , نمی تونستم از میون طرفدارانم و حتی مربی هام بیام بیرون ... سر و صورت منو غرق بوسه می کردن ....
خیس عرق بودم و باید خودمو خشک می کردم ...
این آخرین بازی برای رسیدن به برنده شدن تیم دبیرستان ما تو استان تهران بود و ما اون روز تونسته بودیم که کاپ قهرمانی رو ببریم ...
دلیلشو نمی دونم این توانایی چطوری تو وجود من اومده بود ولی درست از لحظه ای که برای اولین بار بازی والیبال رو تو مدرسه دیدم , احساس کردم می تونم و وقتی امتحان کردم انگار سال هاست که بازی می کردم ...
کسی به من یاد نداده بود ... فقط با تماشا کردن , این بازی رو شروع کرده بودم ... این توانایی در من روز به روز بیشتر می شد تا جایی که حریفی تو میدون نداشتم ...
کاپیتان تیم بودم و به کلاس اولی ها تعلیم می دادم ...
اون روز هم با به دست آوردن کاپ قهرمانی اسم من بر سر زبون ها افتاده بود و قرار شد هفته ی آینده طی مراسمی این کاپ رو از دست برادر شاه تو تالار رودکی بگیریم ...
خیلی خوشحال بودم و با صدای بلند می خندیدم ...
با غرور جلو می رفتم و عده ی زیاد دنبالم میومدن تا با من عکس بگیرن ...
شاید یک ساعت هم طول کشید که عکس یادگاری بگیرییم ...
اون روز مامان به من گفته بود که زود برم خونه چون شب مهمون داشتیم ولی دوستانم ولم نمی کردن و من خیلی دیرتر از روزهای دیگه رسیدم خونه ...
پدر من ارتشی بود و ما تو خونه های سازمانی زندگی می کردیم ...
فضای اطراف خونه ها باز بود و همه با هم دوست و از حال هم با خبر بودن و تقریبا با هم دوست ... ولی یک بلوک جلوتر دوست صمیمی پدرم زندگی می کردن که با ما خیلی رفت و آمد داشتن و اون شب قرار بود اونا بیان خونه ی ما ...
دل من در گروی پسر بزرگ اونا , عماد , بود و اونم در هر فرصتی نگاهی عاشقانه به من می انداخت که قلب و روح منو با خودش می برد ...
یک وجه مشترک بین ما بود و اونم مورد تحسین قرار گرفتن بود ...
عماد صدای بسیار خوبی داشت ... شعر می گفت و ویولن می زد ... شب های تابستون همه روی چمن های جلوی خونه ی اونا یا ما جمع می شدیم و عماد در حالی که چشم از من برنمی داشت ویولن می زد و می خوند ...
ناهید گلکار