داستان دل ❤️
قسمت دوم
بخش دوم
گفتم : الهی بمیره ساقی ... اینطوری نگفتم , شوخی می کردیم ... اون نباید می رفت می گفت ... حالا چیکار کنیم ؟
گفت : اگر می دونستم خاطر عماد رو نمی خوای مهم نبود , ولی من که می دونم تو دلت چی می گذره ...
گفتم : نه , نمی خوام خاله ناراحت بشه ...
گفت : برو خودتو جمع کن ... من اون جعبه رو دیدم ... برای چی به من نمی گی ؟ من مادرتم , باید از دلت با خبر باشم یا نه ؟
سرمو انداختم پایین و در حالی که از خجالت با ناخن هام بازی می کردم , گفتم : آخه شما به جعبه ی من چیکار داشتین ؟ آدم نمی تونه تو این خونه یک چیزی برای خودش داشته باشه ؟ حالا چیکار کنیم مامان جون از دلشون دربیاد ؟
گفت : تو غصه نخور ... الان می رم پیش عاطفه , درستش می کنم ... نگران نباش , عماد بالاخره داماد خودم میشه ...
و فورا ژاکتشو تنش کرد و رفت ....
با خودم فکر می کردم کاش منم می رفتم و می تونستم حسابی براشون توضیح بدم ...
حسام از در اومد تو و پرسید : لی لا مامان کجا می رفت با این عجله ؟
گفتم : خونه ی خاله عاطفه ... تو امروز با عادل حرف زدی ؟
گفت : آره , با هم بودیم ... برای چی ؟
گفتم : چیزی بهت نگفت ؟ ...
با تعجب پرسید : در مورد چی ؟
گفتم : ولش کن ...
گفت : در مورد اینکه تو گفتی عماد کوتوله س ؟ خوب راست گفتی , خوشم اومد ...
پرسیدم : واقعا عادل به تو اینو گفت ؟ ...
گفت : آره ... کوتوله س دیگه ... حالا برای چی بهشون برخورده ؟ ...
گفتم : به خدا حسام می زنم تو دهنت ... من اینو نگفتم , ساقی از خودش درآورده ...
گفت : ولش کن , پسره ی از خودراضی ... فکر می کنه رفته تو تلویزیون , خر بزرگی شده ... همچین خودشو می گیره که انگار از دماغ فیل افتاده ... کوتوله س دیگه ...
گفتم : عماد کجاش کوتوله ست ؟!! هم قد توئه دیگه ... مثلا تو بلندتری ؟
گفت : من هنوز قد می کشم ... اون دیگه همین قد می مونه ...
حسام دوسال از من کوچیک تر بود و با عادل همکلاس ... و یک برادر دیگه هم داشتم , سامان , که اونم دو سال از حسام کوچیکتر بود ...
مامانم تو سن پانزده سالگی منو به دنیا آورده بود و سی و دو سال داشت و هنوز خیلی جوون بود ... شیک می پوشید و به سرو وضعش می رسید ... مرتب رنگ موهاشو عوض می کرد ، به ناخن هاش لاک می زد ...
اما خاله عاطفه زیاد اهل این کارا نبود و هشت سال از مامان من بزرگتر بود ...
همونجا کنار پنجره موندم تا مامان برگرده که دیدم مامان و خاله عاطفه و ساقی و ساغر با هم دارن میان ...
عادل هم پشت سرشون بود ...
با هم می گفتن و می خندیدن ... از اینکه لب اونا رو خندون می دیدم , خوشحال شدم ...
مثل اینکه مسئله برطرف شده بود ...
خاله تا چشمش به من افتاد گفت : قربونت برم عروس خوشگلم ...
و چونه ی منو گرفت ، سرشو تکون تکون داد و تو چشمام نگاه کرد و گفت : من موهامو تو آسیاب سفید نکردم ... می دونستم تو آخرم نصیب عماد من میشی ...
خدا رو شکر ... قد بلند ، چشم شهلا ، موهای قشنگ ...
الهی صد هزار مرتبه شکرت ... عروس خوشگل و خانم و با حیا دارم ... حالا برو زری جون شیرینی بیار دهنمون رو شیرین کنیم ...
ناهید گلکار