خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سوم

    بخش چهارم




    با ورود ما , جو مجلس سنگین شد ...

    من عماد رو از دور دیدم , اونم ما رو دید ولی وانمود کرد که ندیده ...  پشت کرد به ما و رفت طرف ساختمون و مدتی نیومد ...
    عادل و ساقی و ساغر خودشون رو به ما رسوندن و سعی کردن همه چیز عادی باشه ولی نبود ...
    من نسبت به همه ی اونا احساس تنفر می کردم و کاش این احساس شامل حال عماد هم می شد ... چون با دیدن اون حالم منقلب شد و شعله هایی که توی دلم بود و روش خاکستر ریخته بودم , زبونه کشید ...
    با یک لبخند مضحک سعی می کردم نشون بدم که چقدر خوشحالم و ازدواج عماد چیز مهمی نبوده که منو ناراحت کنه ...
    یک ظرف شیرینی رو گذاشتم جلوم وشروع کردم به خوردن و با این کار سرمو گرم می کردم ...
    انگار بلاتکلیف بودم ...

    سنگینی نگاه عماد رو احساس می کردم و هر وقت به طرفش برمی گشتم متوجه می شدم که اشتباه نکردم ...
    مامان هی با لبخند ولی با حرص می گفت : بسه دیگه نخور اذیت میشی ... بَده , آبرومون رفت ...

    تا بالاخره ظرف رو از جلوی من برداشت ...
    از دور می دیدم که عروس و داماد با یکی یکی مهمون ها عکس می گیرن ...
    خاله اومد و از ما هم خواست که این کارو بکنیم ...

    مامان گفت : نه , مرسی ... باشه بعدا ...

    ولی من بلند شدم و رفتم ... با عروس دست دادم و به عماد هم تبریک گفتم ...
    عماد مثل بید می لرزید ... گفت : مرسی که اومدین ... میشه عکس بندازیم ؟ ...

    سری تکون دادم و گفتم : حتما ... خوشحال میشم ...

    عماد یک مرتبه دست منو گرفت و بین خودش و عروس جا باز کرد و به عکاس گفت : بگیرین ...

    و در همون موقع دست منو گرفت تو دستش و فشار داد ...
    احساس کردم خیلی بی شرفه ... باید بی حرکت می بودیم و چند لحظه دست من تو دستش موند ...
    تا فلش دوربین خورد , دستم رو کشیدم و در حالی که کاملا منقلب شده بودم , رفتم به طرف مامان ...
    ولی متاسفانه بابا این حرکت عماد رو دید و اونقدر عصبانی شده بود که بدون خداحافظی راه افتاد و به ما هم گفت : دنبال من بیاین ...
    ساقی اومد جلو و گفت : تو رو خدا نرین , هنوز شام نخوردین ...

    گفتم : خفه شو ... از جلوی چشمم برو گمشو ... دیگه نمی خوام تا آخر عمر ببینمت ...
    مامان با همه خداحافظی کرد ...

    عبدالله خان تا توی کوچه دنبال بابا رفت و خاله التماس می کرد که : بمونین الان شام رو میارن ...

    ولی ما دیگه نمی تونستیم بیشتر از این تحمل کنیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان