خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۴:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهارم

    بخش دوم




    با صدای کبری خانم که باز داشت با صدای بلند حرف می زد , بیدار شدم ...
    خواب آلود نشستم و به اطراف نگاه کردم ... توی حیاط شلوغ بود و سر و صدای زیادی میومد ...
    دوباره سرم رو گذاشتم روی بالشت ... از صداهایی که می شنیدم , متوجه شدم توی حیاط آتیش روشن کردن و دارن ماهی , کباب می کنن ....
    دوباره مامان اومد سراغ من ... چشمم باز بود ...
    گفت : بیدار شدی ؟ پاشو بیا قربونت برم ... این سفر رو به کام ما تلخ نکن ... خودت می دونی بدون تو به ما خوش نمی گذره ...
    بیا ببین با چه آدم های خوبی آشنا شدیم ... اینقدر مهربون و خونگرمن که نگو و نپرس ... توام از دخترشون خوشت میاد ... همش سراغ تو رو می گیره ...

    گفتم : زن اون آقاهه ؟ ...
    گفت : نه بابا خواهرشه ... پسره با مادر و خواهرش اومده ... منم فکر می کردم زنشه ...
    گفتم : به خدا مامان جون اصلا حوصله ندارم ....
    گفت :  نمی شه ... پاشو ... پاشو دستی به سر و وضعت بکش ... دارن ماهی کباب می کنن , دور هم  بخوریم ...
    صورتم رو شستم و سرمو شونه کردم و رفتم بیرون ...
    مامان زود اومد جلو و منو به اون دو نفر معرفی کرد : دختر من , لی لا ...
    زینت خانم و دخترشون رُزیتا ...

    دست دادم و گفتم : خوشبختم ...

    و رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم ...
    مهندس و بابا و حسام و سامان در ضمن اینکه کباب درست می کردن , با هم شوخی می کردن و می خندیدن
    می دیدم که رضا خیلی ابراز فضل می کنه ... مثلا آتیشش زیاده ، ماهی باید زیرش کم باشه ، اینا رو خوب سیخ نکشیدین ، باید از کنار این تیغ آهسته وارد سیخ بشیم و دقت کنیم تیغ ها همه در یک طرف سیخ باشن ...

    اون مرتب دستورالعمل می داد و بابا هم با سادگی خودش حرف اونو تایید می کرد و می گفت : بله مهندس جان , درسته ...

    و طوری وانمود می کرد که چه خوب شد گفتی و ما نمی دونستیم ...
    راستش حرصم گرفته بود ...

    ما همیشه میومدیم اینجا و ماهی کباب می کردیم و کسی هم این همه ادعا نداشت ... خیلی هم خوشمزه می شد ...
    رُزیتا از من پرسید : شنیدم امسال کنکور دادین ... فکر می کنین قبول می شین ؟
    گفتم : نه , فکر نکنم ... مگر پای معجزه ای در کار باشه ...
    گفت : می خواستین چی قبول بشین ؟
    گفتم : حالا دیگه مهم نیست ...
    گفت : من دو ساله پیش کنکور دادم ولی قبول نشدم و از خیرش گذشتم ولی داداشم مهندسه ...
    زیر لب گفتم : بله , فکر کنم الان همسایه ها هم می دونن ...
    گفت : چی گفتین ؟
    گفتم : چیز مهمی نبود ...
    مامان و زینت خانم روی میز سفره پهن کردن و هر چی برای خوردن اونا داشتن و ما داشتیم , گذاشتن توش و شروع به خوردن کردن ...
    وقتی زینت خانم مقداری کتلت و مرغ سرخ کرده ای که از تهران آورده بود ر. گذاشت روی میز گفت : بفرمایید تو رو خدا ... این کتلت ها رو رضا درست کرده , خیلی خوشمزه است ...
    بابا با هیجان گفت : به به ... بابا مهندس تو دیگه کی هستی ؟ کتلت هم بلدی درست کنی ؟ ...

    اونم با همون زبون چرب و نرمی که داشت گفت : به پای شما که نمی رسم ولی من راستش فقط آشپزی خودمو دوست دارم ... می دونین ؛ زن ها از سرشون باز می کنن ... من با دقت و حوصله درست می کنم و دستپخت خودم خیلی دوست دارم ... شما هم بخورین و نظر تون رو بگین ...

    و باز خندید و ادامه داد که : حالا بخورین ببینم کی روش میشه بگه بد بود ... نه بابا , شوخی می کنم ... بخورین , من مطمئن هستم که خوشتون میاد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان