داستان دل ❤️
قسمت سی و هشتم
بخش دوم
در باز شد و اون زن رو دیدم ...
یک زن لاغر اندام سبزه رو با قدی متوسط ... با یک آرایش غلیظ و یک لباس یقه باز و کوتاه رو دیدم که با حالتی معترض به من گفت : چته ؟ چی می خواهی اینجا ؟
با کف دست کوبیدم تو سینه اش و هولش دادم و فریاد زدم : تو اینجا چی می خوای ؟ کی هستی ؟ ...
برای چی اومدی تو زندگی من ؟ ... گمشو از خونه ی من برو بیرون ...
با حالتی طلبکارانه و با صدای بلند گفت : اتفاقا این تو بودی که اومدی زندگی منو ازم گرفتی ... من ازت پس گرفتم ...
به حرفش اهمیت ندادم و در حالی که همین طور بد و بیراه می گفتم , هراسون دنبال رضا گشتم ...
می خواستم مطمئن بشم تو خونه نیست ... اتاق ها رو یکی یکی نگاه کردم ... تخت به هم ریخته بود و لباس خواب زنونه ای روی بالش افتاده بود ... عُقم گرفت ... حالم داشت به هم می خورد ....
درِ کمدها رو باز کردم ... همه لباس های من بود ... وسایل من درست مثل روزی که با هم زندگی می کردیم ...
گفتم : اگر تو اینجا زندگی می کنی کو وسایلت ؟ ... کجاست ؟ اصلا تو کی هستی ؟
گفت : من سارام ... رضا دیگه تو رو نمی خواد ... خودش ازم خواسته بیام اینجا ... سه ماهه با هم زندگی می کنیم ... می گه از دست تو خسته شده ... از اولم خسته بود ... تو داشتی اونو با کارای احمقانه ات روانی می کردی , من اومدم نجاتش دادم ... اگر خبر نداری خبر داشته باش , رضا هیچ وقت منو ول نکرده بود ... همیشه شکایت تو پیش من میاورد ...
حالام دیگه نمی خوادت ...
فریاد زدم : خفه شو کثافتِ آشغال ... تو قابل این نیستی که من با تو همکلام بشم ... با تویی که به کار کثیفت افتخار می کنی ...
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به خونه ی عمه ...
محمد گوشی رو برداشت ...
گفتم : محمد , من خونه ی رضا هستم ... از عمه بپرس میاد کمکم ؟ ...
گفت : مامان نیست , من الان میام ... چی شده ؟ اونجا چیکار می کنی ؟
مراقب باش ... نذار تو رو دوباره بزنه ... من زود میام ...
ناهید گلکار