خانه
240K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و نهم

    بخش اول




    نمی تونستم بفهمم چه حسی دارم ... انگار توی یک حباب , معلق تو هوا ولم کرده بودن ... هر لحظه منتظر ترکیدن اون و سقوطم بودم ...
    طعم تلخ خیانت رو هم چشیدم ...
    همش منظره ای جلوی چشمم مجسم می شد که سارا تو بغل رضا خوابیده ... بدنم آتیش می گرفت و با گرمای هوا توام می شد و مثل بارون , عرق می ریختم ...
    صورتم قرمز شده بود و مرتب با دستمال خودمو خشک می کردم ... دو دستم رو گذاشته بودم روی گلوم ... احساس می کردم دارم خفه میشم ...
    محمد گفت : چرا اومدی ؟ آخه چرا اومدی اینجا ؟ مگه بهت نگفتم ازش دوری کن ؟ اون وقت تو پا می شی تنهایی می ری سراغ رضا ؟ نمی گی حرفتون می شه و یک بلایی سرت میاره ؟ چند بار این اتفاق باید بیفته تا تو اینو بفهمی ؟ من می ترسم از اون روزی که زیر مشت و لگد رضا از بین بری ... لی لا به خاطر ثمر ازش دوری کن ...
    چطوری بگم آخه ؟ ... والله بالله اون به درد تو نمی خوره ... جون خودتو و بچه تو نجات بده ... به نظر من بازم تو اشتباه کردی و ضعف نشون دادی ...

    با صدایی که مثل ناله از گلوم در میومد , گفتم : تو زن نیستی ... محمد تو زن نیستی ... تو نمی فهمی , برای همین منو درک نمی کنی و مرتب سرزنشم می کنی ...
    اگر یک عمر به تو هم گفته بودن ,زن کَسیه که باید مردی بالای سرش باشه , اگر تو گوش توام خونده بودن باید هر چی مرد گفت گوش کنی و زن بدون مرد نمی تونه زندگی کنه , تو الان در مورد من اینطوری قضاوت نمی کردی ...
    آره , می دونم اشتباه محضه با رضا زندگی کردن ولی وقتی دیدم مامان و بابام چقدر معذب من هستن ... می خوان برن مسافرت ، می خوان زندگی خودشونو بکنن و همش به خاطر من در عذابن , خسته شدم از این آوارگی ... فکر کردم برگردم ... برگردم خونه ی خودم ... حداقل احساس نمی کنم زیادی هستم ...
    الان سامان به خاطر من با اونا نرفته چون من زنم و باید یکی بالای سرم می ذاشتن ...
    می گم برم خونه بگیرم , بیست نفر مدعی پیدا می کنم که چه معنی داره ؟ یک زن تک و تنها ... ولی اگر مرد بودم هیچ کس این حرفو نمی زد ...
    محمد , من به ثمر یاد می دم که می تونه مثل یک آدم مستقل زندگی کنه و هیچ عیبی نداره شوهر نداشته باشه ... بهش آزادی روح می دم چون این تارهای عنکبوتی طوری دور دست و پای من پیچیده شده که جدا شدن از اونا غیرممکن به نظر میاد ... ببین حس منو ... چرا الان احساس می کنم بی کَسم ؟ ... مگه رضا کَس من بود ؟ می دونی چرا ؟ برای اینکه همون رضای بد رو از دست دادم , احساس بیچارگی و بی کَسی می کنم ...
    خوب این حق من نیست که ستم بکشم ؟ انگار یک طوری خودم خودمو زیر بار ظلم می برم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان