خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و نهم

    بخش ششم




    البته می دونستم که محمد هم حتما با عمه میاد ...

    اون یک طوری حالا به من اعتماد به نفس می داد ... گاهی با کلام و گاهی با یک نگاه , منو از کاری که می خواستم بکنم مطمئن می کرد ...

    با محمد و سامان رفتیم در خونه ی رضا و زنگ زدم ...
    جواب نداد ...
    دوباره زدم ... خبری نشد ... این بود که زنگ یکی از همسایه ها رو فشار دادم و یک آقایی گوشی رو برداشت و پرسید : کیه ؟
    گفتم : ببخشید من خانم مهندس هوشمند هستم , کلید ندارم ؛ میشه درو باز کنین ؟ ...
    گفت : تو رو خدا دست از سر ما بردارین ... مهندس هوشمند بیست تا زن داره ... ما اینجا در باز کنِ شماها که نیستیم ... ببخشید خانم اینجا خانواده زندگی می کنه ... به مهندس بگین اگر به این کارشون ادامه بدن و هر روز این جور زن ها رو بیارین اینجا , ما از اینجا بلند می شیم ... شما هم برو دنبال کارت ... ای بابا خسته شدیم دیگه ...
    گوشی رو گذاشت ... داشتم می لرزیدم ... احساس می کردم شدیدا بهم توهین شده ... دوباره زنگ زدم و گفتم : آقا من واقعا زن مهندس هستم و با برادرم اومدم ... فقط نگاه کنین ماشینش تو خونه اس یا نه ... لطفا ... اومدم اثاثم رو ببرم ... کمک کنین ...
    بیچاره گفت : ای وای عذر می خوام ... الان میام پایین ...

    ولی درو باز نکرد ... انگار هنوز مطمئن نبود ... کمی بعد خودش درو باز کرد ...

    سلام کردم و گفتم : خیلی ببخشید مزاحم شدیم ...

    نگاهی به من کرد و گفت : شما که رزیتا خانم نیستین , من شما رو تا حالا اینجا ندیدم ...
    گفتم : رزیتا ؟ اون زن مهندس نیست , خواهرشه ... من همسر اونم , لی لا ... ببخشید ماشینش هست ؟ گفت : نه , نیست ولی چطور ممکنه ما فکر می کردیم ؛ یعنی خود مهندس گفته بودن که ایشون زن من هستن ...
    گفتم : نمی دونم چرا اینو به شما گفته ... باشه , من بعدا میام ... ممنونم ازتون ...
    گفت : آخه رزیتا خانم و مادرشون خیلی وقته نمیان اینجا ... مهندس انواع زن ها رو میاره و می بره ... یک فکری بکنین , اگر واقعا زن ایشون هستین ...
    راه گلوم بسته شده بود و صدایی درنمیومد ...
    بدون اینکه چیزی بگم , اشکم ریخت و با عجله برگشتم تو ماشین ... راستش نمی خواستم چیزایی رو که اون مرد آمادگی داشت به من بگه , بشنوم ...
    محمد راه افتاد ولی متوجه ی ناراحتی بیش از اندازه ی من شده بود ... حالم خیلی خراب بود ...
    رضا رو نمی شناختم و هیچ وقت نمی دونستم دقیقا چیکار می کنه ... هفته ای دو سه شب دیر میومد خونه و هر وقت ازش می پرسیدم کجا بودی و یا چیکار می کردی , از جواب طفره می رفت و راهشم بلد بود ... از یک چیزی ایراد می گرفت و منو مجبور می کرد از خودم دفاع کنم یا اونقدر ناراحت بشم که دیگه دیر اومدن اون برام مهم نباشه ...
    یا مثلا روزای تولدش هیچ وقت شب زود خونه نمی اومد ...

    نکنه همون زمان هم ؟! ... ای خدا باورم نمی شه ... چرا من اینقدر خنگ و احمقم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان