داستان دل ❤️
قسمت چهلم
بخش اول
سامان اصرار داشت با اون برم خونه تا وقتی مامان و بابا رسیدن اونجا باشیم و یواش یواش موضوع رو بهشون بگیم ولی من قبول نکردم و می خواستم اون شب تو خونه ی خودم باشم ...
گریه داشتم ومنتظر بودم بقیه برن و تنها بشم ... می خواستم با درد خودم بمیرم ...
محمد , عمه رو برداشت و رفت ... موقعی که از در می رفتن بیرون , نگاهی به من کرد و با یک لبخند سرشو تکون داد و به من چشمک زد ...
من معنی اون کارو فهمیدم ... تو صورتش رضایت رو خوندم ...
با خودم گفتم : تو هم از دل خوشت به دنیا نگاه می کنی ...
سامان بازم اصرار کرد ... دلش نمی اومد منو تنها بذاره ... از طرفی می ترسید مامان اومده باشه و نگران بشه ... دست دست می کرد تا بره ولی با ثمر مشغول بازی شد که صدای زنگ در اومد ... اف اف خراب بود و کار نمی کرد ...
سامان دوید و درو باز کرد ...
محمد و عمه برگشته بودن ... با یک بسته که معلوم می شد کباب توشه ...
عمه بلند بلند می خندید و می گفت : ما رو گرسنه فرستادی بریم , نشد ، برگشتیم ... تا شام نخوریم از اینجا نمی ریم ...
محمد گفت : نه بابا , نزدیک میدون کِنِدی یک کبابی تازه باز شده ... بوش همه جا رو گرفته بود , دلم خواست ... فکر کردم بگیرم و دور هم بخوریم ...
سامان گفت : آخ جون ... خدا خیرتون بده , داشتم از گرسنگی می مردم ... این خواهر ما اینجا که هیچی ,
تو خونه هم فکر شکم ما نبود ... از صبح تا حالا داره ازمون کار می کشه ... به خدا جون نداشتم برم خونه .. اصلا به روی خودش نمیاره باید شام بده ...
رفتم چند تا زیردستی و چنگال آوردم و گفتم : حق با شماست , من خیلی حواسم پرته ... نباید می گذاشتم شما بی شام برین ... شرمنده شدم ...
ثمر همینطور بالا و پایین می پرید و خوشحال شده بود که می خواد کباب بخوره ... پشت سر هم می گفت : من و مامانم خیلی کباب دوست داریم عمو محمد ... خیلی دوست داریم ... زود باش بده ...
محمد با مهربونی گفت : تو رو خدا این حرف رو نزن ... مامان شوخی کرد , ما وضعیت تو رو درک می کنیم ... هر کس جای تو بود , الان دیگه نمی شد کنترلش کنی ولی تو خیلی صبور و مقاومی ...
بیا عمو جون فدات بشم , الان خودم برات لقمه می گیرم ...
گفتم : میگن خدا به اندازه ی صبرت بهت میده ... شایدم خدا داره امتحانم می کنه ...
محمد همین طور که روزنامه ی دور کباب رو باز می کرد و ثمر و سامان به دستش نگاه می کردن , گفت : این حرف رو نزن ... خدا هرگز بد بنده شو نمی خواد ... امتحانی در کار نیست ... هر چی از طرف خداست , خیر و خوشیه ... بنده های خدا همدیگر رو امتحان می کنن ...
و نگاهی به من کرد و شونه شو تکون داد و گفت : والا , باور کن ... توام بیا جلو لی لا که اگر نخوری ما هم دست نمی زنیم ...
عمه وضو گرفته بود که نماز بخونه ...
ناهید گلکار