داستان دل ❤️
قسمت چهل و یکم
بخش دوم
بعد مدت زیادی وانمود کردم که می خوام خرید کنم و جلوی مغازه ها راه رفتم ...
پشت هر ویترین می ایستادم و از شیشه ی اون بیرون رو نگاه می کردم ولی از رضا خبری نبود ...
دو تا بستنی خریدم و با ثمر سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ی مامان ...
موقع برگشت این احساس رو نداشتم ... برای همین ؛ تصورم این بود که حتما از ترس رضا اینطوری فکر کردم ...
رضا اون وقت روز سر کار بود و وقت نداشت منو تعقیب کنه ... خونه ی مامان ناهار خوردیم و من خوابیدم که با صدای حسام بیدار شدم ... داشت قربون صدقه ی ثمر می رفت و با اون بازی می کرد ...
بلند شدم ... حسام به من سلام کرد و گفت : خواهر نازنینم چطوره ؟
گفتم : داماد چطوره ؟
گفت : امشب همه شام بیاین خونه ی ما ...
گفتم : چه خبره برنامه ی خاصی داری ؟
گفت : نه به اون صورت ولی تولد فهیمه اس ...
پرسیدم : کیا هستن ؟ خیلی مهمون داری ؟
گفت : نه بابا , جا ندارم ... فقط خواهر و شوهرخواهرش و مامان و باباش و دوستش و شماها ...
اول می خواستم بگم من نمیام ولی ثمر خوشحال بود و بالا و پایین می پرید از اینکه می تونه با دختر خواهر فهیمه بازی کنه و از این بابت ذوق زده شده بود ... قبول کردم که برم ...
حسام که رفت , با مامان یک چایی خوردم و گفتم : پس ما می ریم خونه و یک دوش می گیریم و لباس عوض می کنیم و با ثمر خانم برمی گردیم ...
ثمر گفت : من نمیام , همین جا با مامانی می رم حموم ...
مامانم گفت : آره , توام برو لباس هاتو بیار همین جا حاضر شو با هم بریم ...
راه افتادم طرف خونه ... تو راه فکر می کردم دل منم می خواست مثل همه ی زن هایی که شوهر داشتن , زندگی می کردم ... من اون اوایل رضا رو دوست داشتم و می تونستم برای همیشه عاشقش بشم ولی خودش نذاشت ...
خوب جوون بودم و هزار تا آرزو داشتم ...
وقتی دو نفر مرد و زن رو می دیدم که در کنار هم خوشبخت هستن , به فکر تولد و شادی هم زندگی می کنن و با عشق به هم خیره می شن ؛ حسودیم می شد ...
ولی چاره ای نبود ... زندگی منم اینطوری شد دیگه ... با خودم فکر کردم ؛ لی لا ببین چقدر ناسپاسی می کنی , تا همین چند وقت پیش آرزوی دیدن ثمر رو داشتی ... خدا اونو بهت داد حالا ماشین داری , خونه داری , ... از همه مهم تر ثمر رو داری و از دست رضا هم خلاص شدی ... دیگه کسی نیست که همش ازت ایراد بگیره ...
پس به همین که داری قانع باش و سعی کن خودت زندگی شادی برای خودت و ثمر بسازی ...
آره , امشب می خوام خوش بگذرونم و به هیچ چیزی فکر نکنم ...
ناهید گلکار