داستان دل ❤️
قسمت چهل و یکم
بخش هشتم
اون شب , رضا تو بازداشت موند و ما برگشتیم خونه ...
خوب معلوم بود تولدم نرفتیم ... بابا اونقدر ناراحت بود که تو راه برگشت به گریه افتاد ... اون معمولا این کارو نمی کرد ...
چند بار کوبید روی فرمون ماشین و گفت : خاک بر سرم کنن که با دست خودم بچه رو به این حال و روز انداختم ... دادمش به یک آدم روانی ... اون باید بستری بشه ... اصلا عاقل نیست وگرنه چرا باید این کارو بکنه ...
زنتو می خوای , مثل آدم رفتار کن ... برای چی هر روز میای بچه ی منو می زنی و انتظار داری بیاد تو خونه ی تو باهات زندگی کنه ؟ ...
سامان با ثمر رفته بود تولد فهیمه و به حسام گفته بود که من حالم بد شده ...
بردنم بیمارستان ...
مثل کوه سنگین شده بودم ... با کوله باری از درد و غم شبیه یک مرده افتادم روی مبل و داغ دلم تازه شد ...
شروع کردم به گریه کردن ...
از بس جیغ زده بودم , صدام گرفته بود ... با همون حال گفتم : ای خدا چیکار کنم از دست رضا ؟ خودت یک راهی جلوی پای من بذار ...
مامان داشتم قاتل می شدم ... ای خدا من زدم پای رضا رو زخمی کردم ... من دارم چجور آدمی می شم ؟ یا باید ازش می خوردم یا این عمل وحشیانه رو انجام می دادم ... اگر یک جایش خورده بود و می مرد چی می شد ؟ ای خدا باورم نمی شه من این کارو کردم ...
ای لعنت به من ...
ولی به خدا چاره نداشتم ...
ناهید گلکار