داستان دل ❤️
قسمت چهل و دوم
بخش چهارم
گفت : به هر حال تو زنش نباشی , ثمر که بچه ی اونه ... از هم جدا شدنی نیستین ...
پس به خاطر ثمر بیا شکایتت رو پس بگیر , نذار امشب اونجا بمونه ... خواهش می کنم به موی سفید من بیا برو کلانتری و شکایتت رو پس بگیر ...
گفتم : چشم ولی به یک شرط ... به من قول بدین روز دادگاه بیاد و قبول کنه من طلاق بگیرم ...
گفت : آخه رضا کسی هست که من بتونم اونو راضی کنم کاری رو که نمی خواد انجام بده ؟ اون حاضر نمی شه , حتم داشته باش ... این کارو به خاطر من بکن که یک مادرم و دلم برای بچه ام می سوزه ...
امشب خواب به چشمم نمیاد لی لا ... می گفت پاشم زخمی شده ... نگفت چرا ولی مثل اینکه اجازه نداده دست به زخمش بزنن ...
مامان گفت : تو رو خدا با احساسات لی لا بازی نکن زینت خانم ... بذار فردا تو دادگاه تکلیفشو روشن کنه ...
با ناتوانی از جام بلند شدم و گفتم : می رم مامان ... خودمم دلم طاقت نمیاره ... رضا هم بیچاره است ... ولش کن , همینقدر براش بسه ... شاید من این کارو کردم , اونم دلش به حال من بسوزه ...
زینت خانم خوشحال شده بود ... پرسید : ثمر کی میاد ببینمش ؟ دلم براش تنگ شده ...
مامان گفت : امشب تولد عروسم بود به لطف آقا رضا ما نتونستیم بریم و توضیحی هم برای عروسم نداریم ... واقعا زندگی ما رو نابود کرده ... از دست اون نه روز داریم نه شب ...
زینت خانم گفت : به خدا رضا هم حال روز خوبی نداره ... بیاین یک جلسه بذاریم و صحبت کنیم شاید به یک نتیجه ای رسیدیم ... نمی دونم به خدا منم تو کار این بچه درموندم ...
با اینکه حال خوبی نداشتم و همش چشمم سیاهی می رفت , با زینت خانم و مامان و بابام رفتیم کلانتری تا رضایت بدم که با منظره ای خیلی جالبی مواجه شدیم ...
در اتاق افسر نگهبان رو که باز کردیم , دیدیم رضا در حال گفتن و خندیدن و شام خوردن با دو تا از افسر نگهبانان اونجاست ... من می دونستم که رضا می تونه این کارو بکنه ...
ناهید گلکار