داستان دل ❤️
قسمت چهل و دوم
بخش ششم
مامان گفت : سامان گفته دیشب خیلی بهش خوش گذشته و راحت خوابیده ... تو حالت بهتره ؟ خوبی مامان جان ؟ ...
به رضا گفتم : تو برو خونه ... لباست پر از خونه , نمون اینجا خسته شدی ... ببین رضا ببخشید نمی خواستم تو رو زخمی کنم ... خودم پشیمون شدم ...
گفت : تقصیر تو نبود عزیزم , من مقصر بودم ... نمی دونم چطوری عشقم رو به تو ثابت کنم ؟ ... احمقم دیگه ... شاید برای اینه که زیادی دوستت دارم ...
گفتم : اگر من مُردم , با ثمر مثل من رفتار نکن ... اون یک انسانه که اخلاق و رفتار خودشو داره , آزادش بذار ...
گفت : چرند نگو ... فقط فشارت پایین بود ... حالا نمی میری , حالت خوب میشه ... خودتو لوس نکن دیگه ... ما به اندازه ی کافی لوست می کنیم ...
پوزخندی زدم و گفتم : اگر لوس کردن اینه , وای به روزی که بخوای اذیتم کنی ... خیلی بی رحمی رضا ...
بهم بد کردی ... من سِنم کم بود زن تو شدم ... تو چهارده سال از من بزرگتری , باید راه زندگی کردن رو به من یاد می دادی ... به جای اون زور گویی کردی ... تحقیرم کردی و اعتماد به نفسم رو گرفتی ...
رضا کنار تختم نشست و مامان که احساس می کرد ما داریم با آرومی با هم حرف می زنیم , از اتاق رفت بیرون ...
رضا دست منو گرفت و گفت : لی لا جان این حرف رو از هر کس شنیدی فراموش کن ...اعتماد به نفس چیزی نیست که کسی به آدم بده یا از آدم بگیره ... ممکنه مقطعی باشه ولی کلی نیست ...
تو خودت اعتماد به نفس نداشتی و یکی از اون چیزایی که منو رنج داد , همین بود ... برای همین هر کس هر چی بهت می گفت , به عنوان حقیقت قبول می کردی ...
گفتم : این حرف رو نزن , اگر تو به من شخصیت می دادی منم اینقدر به جای دوست داشتن از تو نمی ترسیدم ...
من حتی وقتی تو نبودی هم ازت ترس داشتم ... تو این جور زندگی عشق گم می شه ... رضا به خودت بیا و اینقدر خودخواه نباش ... تو همه چیز این دنیا رو نمی دونی ... یکم فکر کن شاید یک چیزایی هم باشه که تو ازش بی خبر باشی ... اینقدر به خودت مطمئن نباش ... تصمیم های غلط می گیری و ثبات اخلاقی نداری ... من می تونستم و توانشو داشتم برای تو زن خوبی باشم ... بساز بودم و صبور ... تو با کارای بدی که با من کردی , دلسرد شدم و از زندگی بیزار ... یکم فکر کن رضا , شاید می شد زندگی ما به جایی برسه ...
خوشبختی تو دست ما بود و خودمون نخواستیمش ... ثمر هم قربونی این بی عقلی ما شد ...
رضا با مهربونی دستی به سر من کشید و با عشق به من نگاه کرد و گفت : آره , می دونم بعضی وقتا دست خودم نیست ... یک کارایی می کنم ولی تو هم نتونستی اون عشقی رو که من ازت می خواستم به من بدی ... برای همین دیوونه می شدم ...
از همون اول ترس از دست دادن تو افتاد به جونم و زندگیمو به آتیش کشید ... حالا فکر شو نکن , ان شالله جبران می کنیم ...
گفتم : تو برو خونه و به پات برس , ببین زخمت عمیق نباشه ... خیلی خون اومده ...
گفت : باشه می رم ... خیالم از طرف تو راحت بشه , می رم ...
ناهید گلکار