خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم




    رضا با فرستادن این اثاث می خواست آب پاکی رو بریزه روی دست من ... همون حرفی که دم کلانتری به من زده بود ...

    با خودم گفتم لی لا این به نفع تو شد ... خدا کمک کرد تا دوباره راه نادرست نرم و پشیمونی به بار نیارم ...
    گیرم که رفتی دوباره با اون روانی زندگی کردی و دوباره تو رو با کتک بیرون کرد !! اون زمان , بیشتر صدمه می خوری ... پس دستش درد نکنه که همین کارم کرد و خیال منو راحت کرد ...
    محمد زودتر رسید ... سرش پایین بود و به من نگاه نمی کرد ... پرسید : تو رو که نزده ؟ می تونم بهت نگاه کنم ؟
    گفتم : موضوع خیلی بیشتر از این حرفاست ...
    همه چیز رو براش تعریف کردم ...
    گفتم : باور کن محمد می خواستم زن خوبی باشم ... می خواستم وفادار باشم ... دلم براش سوخت وقتی مادرش گفت هر شب گریه می کنه و بی تاب من و ثمره ... تصمیم گرفتم برم با هاش زندگی کنم ...
    مامانش می گفت آواره شده ...  با خودم گفتم چرا لی لا ؟ این قدر زندگی رو سخت نگیر , دنیا ارزش نداره ...
    برو دوباره امتحان کن شاید همه چیز درست شد ولی اون دوباره از پشت به من خنجر زد ...
    گفت : لی لا تو فقط یک بار به دنیا میای ... قبل از هر کس و هر چیزی در مقابل خودت مسئولی ...
    گذشت خوبه , وفاداری عالیه ولی در صورتی که تو یک در صد احتمال خوب زندگی کردن رو می دادی ...
    خودتم می دونی , داشتی خودتو گول می زدی ... رضا همینه , عوض نمی شه ... الان چهل سال داره ...
    درسته ؟
    گفتم : آره , فکر کنم چهل سالش باشه ... تو راست می گی ولی ثمر چی ؟ در مقابل اون من چه وظیفه ای دارم ؟ می خواستم اون خانواده داشته باشه و بچه ی طلاق نشه ... همین ... حالا که دیگه رفت و اثاث منو هم فرستاد , بحث کردن بی فایده است ...
    با اومدن مامان و سامان و بابام حرف ما قطع شد ولی محمد طوری حرف می زد که به من آرامش می داد ...
    حرف های اونو به طور یقین قبول می کردم ... البته من کلا اینطوری بودم ؛ هر کس هر چی می گفت به عنوان حقیقت قبول می کردم ... شاید اگر اینطوری نبودم حال و روزم از الان بهتر بود ...
    همه با هم دست به دست هم دادیم و اثاث رو جابجا کردیم ...
    رضا تمام جهاز من رو بدون کم و کاست و وسایل ثمر رو کامل فرستاده بود ... اون حتی لباس عروسی منو که خودش دوخته بود و آلبوم های عروسی رو با بقیه ی آلبوم ها گذشته بود برای من ...
    دقت کردم حتی یک عکس از تو آلبوم ها کم نشده بود که فکر کنم یادگاری نگه داشته ...
    شاید می خواست کل خاطرات من و ثمر رو از ذهنش بیرون کنه ...
    هر چی بیشتر اثاث رو باز می کردم , بیشتر متوجه می شدم که رضا کلا منو از زندگیش بیرون کرده و بیشتر می سوختم ...
    شاید اون روز که می خواستم خودم اونا رو بیارم نهایت آرزوی من بود ولی اینطوری احساس می کردم رضا می خواسته خوردم کنه و ظاهرا موفق هم شده بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان