خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش پنجم



    دو تا بستنی سفارش داد و پرسید : خوبی ؟ روبراهی ؟ ...
    گفتم : تو چی ؟ چیکار کردی با زندگیت ؟ ... شنیدم طلاق گرفتی ... آشتی نکردی ؟
    گفت : نه , دارم از ایران می رم ... مشغول درست کردن کارامم ... اینجا دیگه نمی شه کار کرد ... می گن موسیقی حرامه و کار منم همینه ؛ ساز زدن و شعر گفتن ... کار دیگه ای بلد نیستم ... باید برم ...
    گفتم : زن و بچه ات چی ؟ اونا چی می شن ؟ ...
    گفت : اون ازدواج کرده , بچه هم پیش اونه ... من جایی رو نداشتم که نگهش دارم ... بعدم بچه پیش مادر راحت تره ...
    پرسیدم : اصلا چی شد طلاق گرفتی ؟
    گفت : سر تو ... دهن لقی ساقی ... نمی دونم دختره ی بی عقل چی گفته بهش , همش به تو حساس بود ... اونقدر با هم دعوا کردیم که خسته شدیم ...
    راستش از اولم دوستش نداشتم ... تو یک معذوریت هایی با هم ازدواج کردیم و از همون اول متوجه شد که من به دردش نمی خورم ...
    دوستانم همه رفتن ... منم می رم ... تو چی چیکار می کنی ؟
    گفتم : حاصل دست رنج تو رو پارو می کنم ... سر تو و دهن لقی بابام ...
    با تعجب پرسید : منظورت چیه ؟ متوجه نشدم ...
    گفتم : یادته با من چیکار کردی ؟ به خاطر حرف ساقی منو ول کردی ... تو عروسی هم دست منو گرفتی و عکس برام فرستادی تا منو بیشتر بسوزونی ؟ ...
    صورتشو به هم کشید و زد تو پیشونیش و گفت : وای ... وقتی آدم جوونه و رمانتیک , از این کارا می کنه ...
    دیگه کدوم جوونی نکرده ؟ ... حالا که یادم میاد فکر می کنم چقدر بچه بودیم ...

    گفتم : ولی همین بچه بازی , زندگی منو نابود کرده ...
    اون عکس رو من رو بچگی نگه داشتم ... رو بچگی قایم کردم و شوهرم اون پیدا کرد و زندگیم به هم خورد ...
    می دونستی منم طلاق گرفتم ؟ سر همین موضوع ؟ واقعا خیلی عجیبه ... وقتی آدم از بالا به این چیزا نگاه می کنه , خیلی مسخره به نظر میاد ...
    چیزایی که برای آدم یک روز خیلی مهم به نظر میومدن , کوچک می شن و حقیر ...
    گفت : نمی دونستم طلاق گرفتی ... کی این اتفاق افتاد ؟
    گفتم حالا مهم نیست , دیگه هر چی بوده تموم شده ... پس تو می خواهی بری ... آره ؟
    گفت : نمی دونم ... شاید رفتم یعنی باید برم ولی وضع مالیم زیاد خوب نیست ... کار و کاسبی خوابیده ... دستم تنگه ... تو حالا می خوای چیکار کنی ؟
    گفتم : زندگی ... مگه چاره ای دیگه ای هست ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان