داستان دل ❤️
قسمت چهل و پنجم
بخش پنجم
تو اصفهان هم خیلی خوش بودم ...
حتی وقتی یک بار رفتم لب آب , سرمو بردم نزدیک و به آب روان گفتم : لی لا سلام ... تو اومدی ؟ کجا بودی ؟ دلم برات تنگ شده بود دختر ... خیلی وقت بود منو ول کرده بودی ...
شاد بودم مثل بچه ها می خندیدم و با ثمر اینور اونور می پریدم ...
خوب غذا می خورم و همش احساس گرسنگی داشتم ... مدام دهنم می جنبید تا اینکه متوجه ی نگاه های محمد شدم ... نمی دونستم درست فهمیدم یا نه ... انگار بیشتر از حدی که لازم بود به من می رسید ... به خصوص وقتی فهمیدم که برای اون سفر , همه رو اون راه انداخته ...
هر کار می کردم سایه ی سنگین یک نگاه منو آزار می داد ...
می ترسیدم از اینکه اشتباه نکرده باشم ... تا یک شب که کنار زاینده رود شام خوردیم , سامان و مامان ؛ ثمر رو بردن سوار یک چرخ و فلک کوچیک که اونجا بود بشه ...
من و بابا و محمد موندیم ... بلند شدم رفتم کنار آب ...
روی یک سنگ نشستم ... داشتم فکر می کردم به آینده خودم و ثمر ... با اون شادی ای که تو دلم افتاده بود , نقشه های خوبی می کشیدم که دیدم محمد اومد کنارم ...
پرسید : لی لا توام مثل من آب رو دوست داری ؟
گفتم : آره خیلی زیاد ... عاشق آبم ...
یکم ایستاد و بعد روی زمین نشست و پاهاشو دراز کرد ...
قلبم شروع کرد به تند و تند زدن ... دلیلش رو می دونستم ... حسم به من می گفت که یک تغییراتی بوجود اومده و من نمی خواستم وارد اون چیزی که ازش می ترسیدم , بشم ...
کمی مقدمه چینی کرد و گفت : لی لا یک چیزی رو باید بهت بگم ... دیگه نمی تونم ازت پنهون کنم ... من عاشق یک زن شدم و می خوام ازدواج کنم ...
گفتم : واقعا راست میگی ؟ ... این که خیلی خوبه ... من دلم می خواد تو خوشبخت بشی ... آره , خیلی خوب شد ... داشتی از حسام عقب می موندی ولی اینو بدون که برای زنت خواهرشوهر بازی درمیارم ...
حق نداره تو رو اذیت کنه ... ( واقعا باورم شده بود که محمد می خواد در مورد زن دیگه ای با من حرف بزنه ) کمی فکر کرد و به من خیره شد ... از نگاهش فهمیدم که موضوع چیه ... چشمم رو ازش دزدیدم ...
گفت : من از حاشیه و دورویی خوشم نمیاد ... راست و حسینی بهت میگم ... با من ازدواج می کنی ؟ خودت می دونی که چقدر ثمر رو دوست دارم و می تونم براش پدری کنم ...
جا خوردم ...
گفتم : چی داری میگی محمد ؟ اصلا باورم نمی شه ... تو از کِی نسبت به من احساس داشتی ؟ ... وای نه ... محمد من تو رو از دست دادم ... آخه تو از من یک سال و نیم هم کوچکتری ... مگه می شه ؟ نه ,نه ...
ناهید گلکار