خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول




    دوباره آرامش از وجودم رفت ...
    دلم نمی خواست محمد چنین احساسی نسبت به من داشته باشه ولی این دلیل نمی شد که بهش فکر نکنم ... دیگه راحت نبودم و از مامان خواستم زودتر برگردیم ...
    با وجود اینکه محمد کاری نمی کرد که منو ناراحت کنه , معذب شده بودم ...
    تو راه برگشت هم نشستم تو ماشین بابا و طبق عادتی بدی که داشتم رفتم تو لاک خودم ...
    در این مواقع کم حرف می زدم و از غذا میفتادم ...
    محمد هم اینو فهمیده بود و دیگه در این مورد حرفی نمی زد ... حتی اشاره ای هم نکرد ...
    از اینکه جواب سوال منو که پرسیدم عمه چی گفت , نداد ؛ متوجه بودم که اونم مخالفت کرده ....
    حق هم داشت ...
    من زن بیوه بودم و یک بچه داشتم و یک سال و نیم هم از محمد بزرگ تر و نمی تونستم برای اون زن مناسبی باشم ...
    به هر حال خودمم میلی به این کار نداشتم ...
    توی راه همش فکرم این بود که آیا محمد راست می گفت ؟ از بچگی به من علاقه داشت ؟ یا حالا اینطوری میگه که من به طرفش کشیده بشم ؟ اونقدر دروغ و ریا دیده بودم که خودمم تبدیل به یک آدم شکاک شده بودم ... ولی اینم می دونستم که محمد اهل دروغ نیست ...
    به تهران که رسیدیم , بابا منو گذاشت در خونه ی خودم و اینم به اصرار خودم بود و دیگه محمد رو ندیدم ...
    تقریبا بدون خداحافظی از هم جدا شدیم ...
    شخصیت من اینطوری بود ... شاید اگر کمی جسارت داشتم , همون موقع با عماد ازدواج کرده بودم و این همه داستان برای خودم درست نکرده بودم ...
    فردا تا نزدیک ظهر استراحت کردیم ... ثمر تو بغلم بود و راحت خوابیدیم و هر دو از گرسنگی بیدار شدیم ...
    داشتم صبحانه آماده می کردم که تلفن زنگ خورد ...
    به خیال اینکه مامان زنگ زده , بلند گفتم : جانم ... الو ... الو ... با کی کار دارین ؟ الو ؟ ...
    رضا بود ... آهسته با صدایی لرزون که از اون بعید بود , گفت: لی لا ؟ می تونم باهات حرف بزنم ...
    فورا اونو شناختم و در یک آن تمام بدنم خیس عرق شد ...
    اول سکوت کردم ... خواستم گوشی رو قطع کنم ...
    دوباره گفت : اجازه می دی باهات حرف بزنم ؟

    گفتم : من با غربیه ها حرف نمی زنم ... تو برای من تموم شدی ...
    و گوشی رو گذاشتم ...

    ولی موهای بدنم راست شده بود و قلبم به شدت تو سینه ام می کوبید ...
    درست یک سال بود که باهاش حرف نزده بودم ...
    بیشتر از این می ترسیدم که بازم برام داستان درست کنه ...
    شایدم فهمیده بود با محمد رفته بودم سفر و برای همین طاقت نیاورده بود ...
    ولی گوشم به تلفن بود ... رضا رو من می شناختم , به این زودی از رو نمی رفت ...
    فکر می کردم دوباره زنگ می زنه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان