خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم




    تا محمد و ثمر از در رفتن بیرون , عمه یک حبه قند برداشت زد تو چایی و گذاشت دهنش و گفت : به این شربت مرتضی علی اگر راضی به وصلت تو و محمد باشم , به خاطر توست ... لج نکن ... محمد پسر خوب و سالمیه , می تونه از تو و ثمر مراقبت کنه ... خاطر تو رو هم می خواد ... اجازه بده بریم تو رو از پدر و مادرت خواستگاری کنیم و ان شالله خوشبخت بشی ...
    توام میشی عروس عمه .. .این بچه ام بی پدر بزرگ نمی شه ...
    گفتم : عمه جون ثمر پدر داره و حالام بزرگه می دونه که باباش کیه ... شما چرا می خواین محمد رو قاطی مشکلات من بکنین ؟ پشت سر من یک گذشته ی پر از جنجال بوده که می دونم در آینده هم دست از سرم برنمی داره ...
    از این گذشته نمی خوام دوباره با یک تصمیم نابجا خودمو دچار دردسر کنم ...

    می خوام زندگیمو وقف ثمر کنم ... اگر ازدواج کنم , همش باید ببینم شوهرم چی می خواد و بین اون و ثمر باید انتخاب کنم ...
    از همه ی اینا گذشته ؛ محمد برای من مثل برادره ... به خدا عمه قربونت برم اگر یک ذره فقط سر سوزن فکر می کردم که در مورد من اینطوری فکر می کنه , باهاش حرف هم نمی زدم ...
    نمی خواستم اینطوری بشه ... بازم تقصیر من بود ... هر وقت گیر کردم , از ناعلاجی به اون پناه بردم ...
    اینم راه داره , دست بالا بزنین براش زن بگیرین ، یادش می ره ...
    هر دختری آرزو داره شوهری مثل محمد داشته باشه ولی ما برای هم مناسب نیستیم ... الهی قربونت برم عمه ، خودت یک کاری بکن ...
    من اینو احساس کردم که عمه از حرفای من برق شادی تو چشم هاش نشست ...
    پیدا بود که به اصرار محمد می خواست این کارو بکنه ... به روی خودم نیاوردم و عمه در حالی که کمی جابجا می شد و نمی تونست رضایت خودشو نشون نده , گفت : من می دونستم تو این طور دختری نیستی ولی اون زیر بار نرفت ... باشه تو نگران نباش , راضی کردن اون با من ...
    حالا تو مطمئنی نمی خواهی زن محمد بشی ؟

    دستشو گرفتم و با مهربونی فشار دادم و گفتم : خاطرتون جمع ... امکان نداره عمه ... ما به درد هم نمی خوریم ... بعدم من احساسی به محمد ندارم ... اون برای من دوست و پسرعمه است ... حسامه ... همین ...

    فقط مدیون محبت های اون شدم ... اگر محمد نبود من خودمو باخته بودم و الان نمی دونم سر از کجا درآورده بودم ...
    یک طورایی میشه گفت اون منو نجات داد ... برای همین باهاش مهربون بودم و شاید براش سوءتفاهم شده ...
    متاسفانه مردای ما اینطورین , تا جواب سلامشون رو علیک می گیریم فکر می کنن عاشقشون شدیم ...
    کاش یک روز برسه که تو ممکلت ما هم زن و مرد بتونن بدون این فکرا با هم دوست باشن ولی حالا به نظر خیلی دور میاد ... من باید با وضعیتی که دارم خیلی مراقب باشم ...





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان