داستان دل ❤️
قسمت چهل و ششم
بخش چهارم
دستی کشید به سرم و گفت : الهی خیر از زندگیت ببینی دختر ... توی این مدت کوتاه , یک زن کامل شدی لی لا ... روزی که از دست رضا اومدی خونه ی ما , مثل یک بچه خام بودی ...
خدا ازش نگذره کسی رو که تو رو به این حال و روز انداخت ...
گفتم : آخه عمه جون فقط شوهر داشتن که حال خوب نمیاره , شاید اینطوری خوشبخت تر باشم ...
با صدای زنگ در عمه چادرشو کشید سرش و از جاش بلند شد ...
من درو باز کردم هنوز محمد و ثمر به جلو ی پله ها نرسیده بودن که عمه خداحافظی کرد و از در رفت بیرون ...
و به محمد که دست ثمر تو دستش بود , گفت : مادر بریم که الان آقات میاد و شام می خواد ...
زود باش مادر ...
محمد نگاهی هاج و واج به من و عمه کرد ... یک کیسه دستش بود که توش بستنی بود ، داد دست ثمر و گفت : عمو جون ببر بذار تو یخچال ...
تا اون موقع , عمه دم در بود ... محمد دوباره نگاهی به من کرد و پرسید : یک طوری بهت گفت که بگی نه ... آره ؟ می دونستم ... اون وقتی کاری رو که نخواد بکنه , نمی کنه ... با اینکه قسم خورد ... باشه , منم پسر اونم ... کاری رو که می خوام رو بالاخره می کنم ....
و از پله رفت پایین ...
با صدای بلند گفتم : ببین محمد صبر کن ... یک روز خواسته شدن برای من خیلی مهم بود ولی الان مادرم و خواستن بچه ام برام خیلی اهمیت داره ... متوجه شدی ؟ منم همین طور به عمه ام رفتم ... کاریو که نخوام بکنم , نمی کنم ... محمد به حرف مادرت گوش کن لطفا و دیگه این حرف رو نزن ... من ازت خواهش می کنم ....
اون برنگشت منو نگاه کنه ... در حالی که صورتش مثل خون قرمز شده بود , گفت : خواهیم دید ...
با سرعت از در رفت بیرون ...
عمه یک دستی برای من تکون داد که یعنی نگران نباش , خودم درستش می کنم ...
یکم همون جا موندم ... بعد اومدم تو ... خودمو انداختم رو مبل ... سرم سنگین شده بود و حالم بد ...
دوباره توی گلوم احساس خفگی کردم ... مدت ها بود این حالت بهم دست نداده بود ... این بار به خاطر رنجوندن محمد اینطوری شده بودم ...
خدایا چرا به هر کس نزدیک می شم , براش دردسر درست می کنم ؟ ...
شهریور تموم شد ... فردا اول مهر بود و من و ثمر باید می رفتیم مدرسه ...
اون به کلاس اول و من سر کارم ...
ناهید گلکار