داستان دل ❤️
قسمت چهل و هفتم
بخش دوم
اون روز گذشت اما اونا تنها کسانی نبودن که به فکر خوشبختی من بودن و هر کس تو فامیل و دوست و آشنا و حتی مدرسه , مرد بیوه ای می شناخت برای من در نظر می گرفت و بهم پیشنهاد می داد و اعصابم رو به هم می ریخت ...
کم کم داشتم می فهمیدم که بیوه بودن تو این مملکت یعنی چی ؟
اگر یک روز رضا با من بکن و نکن می کرد , حالا ده تا آقا بالا سر داشتم ... همه به من مشکوک بودن و باید گزارش کارامو هر روز به همه می دادم ...
آخرای آبان بود ... بیشتر وقتم رو تو خونه بودم ... این طوری از گزارش دادن هم در امان می موندم و به درس و مشق ثمر می رسیدم و خیاطی می کردم یا برای ثمر ژاکت و کلاه و شال گردن می بافتم ...
اما هر وقت یاد محمد میفتادم که خبری ازش نبود , دلواپس می شدم ...
خیلی دلم می خواست بدونم الان چیکار می کنه ولی می ترسیدم حتی به عمه زنگ بزنم و براشون سوءتفاهم درست کنم ...
ولی فکر محمد آنی راحتم نمی گذاشت ...
تا اون روز ...
بعد از ظهر بود و من تازه از خواب بیدار شده بودم ... خستگی مدرسه از تنم بیرون نرفته بود ... آخه من تمام روز رو می دویدم ...
خوب , دبیر ورزش بودم و تلاش بی وقفه برای من اجتناب ناپذیر بود ...
ثمر داشت برنامه کودک نگاه می کرد ... یک دونه چایی ریختم و نشستم پشت پنجره و به آسمون خیره شدم ...
نمی دونم چرا دلم شور می زد ... هر چی به خودم تلقین می کردم چیزی نیست ، حتما از خستگیه ، شایدم اعصابم به هم ریخته ولی نمی شد ... حال عجیبی بود ... ناخودآگاه منتظر یک اتفاق بودم ...
حالا چرا اون حس رو داشتم , نمی دونم ...
ناهید گلکار