داستان دل ❤️
قسمت چهل و هشتم
بخش دوم
ساعت نزدیک هشت شب بود ... ثمر داشت با امین بازی می کرد ...
حالا می دیدم که انگار اون بچه قبلا خجالت می کشیده چون روش باز شده بود ... بلند می خندید و یک چیزایی رو هم می تونست بگه ...
مثل بیا ... بده ... دَدَر ...
ثمر باهاش دالی موشه بازی می کرد و اونم می خندید و سعی می کرد کار ثمر رو تقلید کنه ...
حالا متوجه شده بودم از اونی که فکر می کردم بزرگ تره ...
من و مامان کمی کتلت درست کردیم و سالاد ... برای امین هم سوپ مخصوص بچه آماده کردم ...
اون بچه خیلی ضعیف بود , باید تقویت می شد ...
به ساعت نگاه کردم از هشت گذشته بود ولی بازم از رضا خبری نبود و ظاهرا امین اون شب هم پیش من موندنی شده بود ...
حالا چرا رضا نمی اومد اونو ببره برای من معما بود ...
سفره رو پهن کردم و ثمر و امین رو نشوندم کنار سفره و رفتم سینی غذا رو آوردم ...
هنوز تو سفره نذاشته بودم که صدای زنگ بلند شد ...
بابا از جاش پرید که : درو باز نکن ... بچه رو حاضر کن من می رم دم در بهش می دم و حرفمو می زنم و میام ...
مامان گفت : صبر کن مرد , شاید سامان باشه ... من بهش گفتم بیاد اینجا ...
ناهید گلکار