داستان دل ❤️
قسمت چهل و نهم
بخش پنجم
ولی خوابم نمی برد و بدون دلیل گوش به زنگ بودم ... با هر صدایی از جا می پریدم ... صدای منقبض شدن درها ... صدای خاموش و روشن شدن یخچال ... و صدای خُر خُر بابا که هر چند دقیقه یک بار تبدیل به ناله می شد ...
فکر و خیال می کردم ...
مرتب محمد میومد جلوی چشمم و بعد رضا با حالی آشفته ...
بعد صدای فریاد سارا ... گریه ی امین ... دوباره حال نزار رضا و صورت ثمر ...
و این تصاویر از جلوی چشمم تند و تندتر می گذشتن ...
طوری که به یکباره از جام بلند شدم و نشستم و دو تا نفس عمیق کشیدم ... ای خدا عجب شب سیاهی شده , دارم دیوونه می شم ... چرا من امشب خوابم نمی بره ؟
ا صدای زنگ تلفن چنان از جا پریدم و ترس تمام وجودم رو گرفت که داشتم از تخت میفتادم ...
با سرعت خودم رسوندم به تلفن و گوشی رو برداشتم ...
با صدای لرزون گفتم : بله , بفرمایید ...
همون موقع بابا و مامان هم پشت سرم بودن ...
رضا بود ... با گریه و التماس گفت : لی لا , تو رو خدا کمکم کن ... بابات اونجاست ؟ بگو بیاد پیشم ...
پرسیدم : چی شده ؟ این وقت شب ؟ حرف بزن ... کجایی ؟
با صدایی که مثل فریاد و ناله بود و هق و هق گریه می کرد , گفت : لی لا سارا مُرد ... تموم کرد ... روی دست های من تموم کرد ... تو رو خدا به دادم برسین ... من اونو نکشتم , قسم می خورم ... لی لا تو باورم کن ...
گوشی از دستم افتاد ...
وای خدای من چی شنیدم ... باورم نمی شد ... دلم درد گرفت و خم شدم و فریاد زدم : خدایا نه ...
بابا گوشی رو گرفت و پرسید : کجایی رضا ؟ چی شده ؟ ... خیلی خوب ... خیلی خوب ... بگو الان کجایی بیام پیشت ... خیلی خوب , می دونم ... آره , آره بلدم ... الان میام ...
فریاد زدم : نه ... خدایا نه , دروغ باشه ... باورم نمی شه ... مامان ... مامان جون ... می گه سارا مُرده ... نه , راست نیست ... بازم رضا داره دروغ می گه ...
( دور اتاق می دویدم ) امکان نداره ... ای داد بیداد ... رضا چیکار کردی ؟
مامان منو گرفت و گفت : صبر داشته باش بذار ببینیم چی شده ... خودتو کنترل کن ... بابا همین طور که جوراب و شلوارش را می پوشید , گفت : میگه سارا فوت کرده و منو گرفتن ... نمی دونم , الان که کلانتری بود ... برای چی اونو گرفتن ؟ ... یعنی اون سارا رو ؟ ... یا امام حسین به فریادمون برس ... خدا کنه اشتباه شده باشه ...
بذار برم ببینم چی شده ؟ این پسره عاقبت برای خودش دردسر درست کرد ...
فورا حاضر شدم و راه افتادم ... باید از قضیه سر درمیاوردم ...
مامان با اعتراض گفت : تو کجا ؟ نمی شه , نمی ذارم ... این وقت شب تو کلانتری ؟ به فاطمه ی زهرا اگر بذارم بری ... برو بشین سر جات صدای منو درنیار ... نمی ذارم ... محاله بذارم پاتو از این در بیرون بذاری ...
چند دقیقه بعد تو ماشین بابا بودم ...
راه افتادیم ... دست هامو ناخودآگاه به هم می مالیدم ... بازوهامو می گرفتم و فشار می دادم , انگار اعضای بدنم داشت از هم می پاشید ...
ناهید گلکار