داستان دل ❤️
قسمت پنجاهم
بخش اول
جلوی کلانتری بابا نگه داشت ... من زودتر از اون پیاده شدم ... با سرعت رفتم به طرف درِ کلانتری ...
یک سرباز جلومو گرفت و گفت : کجا خواهر ؟
گفتم : یکی رو گرفتن , من باید ببینمش ...
پرسید : چیکارشی ؟
گفتم : چیزه ... من آقا ... تو رو خدا بذار برم تو ، به افسر نگهبان توضیح می دم ...
بابا از راه رسید و گفت : آقا من پدرزنِ رضا هوشمند هستم ... زنگ زده گفته اینجاست , باید اونو ببینیم ...
دستشو از جلوی ما برداشت و گفت : زود برگردین ...
بابا یکراست رفت تو اتاق افسر نگهبان , منم دنبالش ... در حالی که هر دو آشفته و بیقرار به نظر می رسیدیم ...
بابا گفت : سلام جناب سروان , من پدرزن رضا هوشمند هستم ...
افسر نگهبان نگاهی به من و بابا کرد و از جاش بلند شد و گفت : سلام بابا جان ... امشب شر به پا نکن ,
فردا تو دادگاه معلوم می شه ... هنوز چیزی روشن نیست ... اینجام جای سر و صدا کردن نیست ... نصف شبی دردسر درست نکن ... صبح برو دادگاه ...
من درد شما رو می فهمم اما اینجا کلانتریه ... فردا تو دادگاه هر کاری خواستی بکن , قانون هست ... تو اومدی چیکار کنی ؟
بابا گفت : می خوام ببینمش ... خودش زنگ زده گفته بیام ...
پرسید : چی گفتی ؟ به شما زنگ زد ؟ پدرِ زنی که کشته ؟
بابا گفت : نه , اشتباه متوجه شدین ... من پدرزن سابقشم ... ما با هم دوست هستیم , از دخترم جدا شده ... کسی رو جز ما نداره , خواهش می کنم اجازه بدین چند دقیقه ببینمش ...
افسر نگهبان نگاهی به من که بیقرار و آشفته با چشمانی اشک آلود اونجا بودم کرد و پرسید : با شما چه نسبتی داره ؟
گفتم : زن سابقش هستم ... پدر دختره منه ... آبروی اون مال دختر منم هست , نگرانم ... کاش این حرف درست نباشه ... بذارین ما از نگرانی دربیایم ... تو را خدا چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه ...
اون به ما زنگ زد و خبر داد ... شوکه شدیم ... اگه می شه اجازه بدین ...
گفت : شما از ماجرا خبر داشتین ؟
گفتم : نه ... از کجا بدونیم ؟ امشب خبر داده و التماس می کنه که بی گناهه ...
گفت : نمی دونم مردم چه جور زندگی هایی دارن ... باشه برین صبح بیاین , الان که وقت این کارا نیست ...
گفتم : به خاطر خدا فقط چند دقیقه ... التماستون می کنم ... خیلی نگرانم , صبر ندارم می خوام بدونم چی می گه ؟ ... چرا اینطوری شد ؟ ... شما چیزی می دونین ؟
ناهید گلکار