داستان دل ❤️
قسمت پنجاهم
بخش دوم
گفت : چند روز پیش با زنش دعوا می کنه ... اونو می رسونه بیمارستان ... زنه , پلیس خبر می کنه و ازش شکایت می کنه که منو به سختی کتک زده ... و بعد بستری می شه ...
بررسی کردیم دیدیم که جراحات روی بدنش زیاده ...
پرونده تشکیل شد و هوشمند رو بازداشت کردن و آوردنش اینجا ... سند گذاشت رفت تا رضایت زنشو بگیره ... ولی بیمارستان پر بود از مجروح جنگی ... تا مقدمات معالجه ی اون شروع می شه , همون شب همسرش می ره تو کما ... مثل اینکه زود می برنش اتاق عمل ولی متاسفانه زیر عمل تموم می کنه ...
گواهی پزشک قانونی فردا قراره بیاد ببرن دادگاه ... اونجا معلوم می شه ولی دلیل مرگش خونریزی داخلی بوده ...
از بیمارستان به ما خبر دادن و دوباره هوشمند بازداشت شد و آوردن اینجا ...
خودش می گه من نکردم ولی بدن پر از کبودی و صورت ورم کرده از سیلی که کار خودشه , اینو که نمی تونه انکار کنه ...
حتما تو اون گیر و دار سرش خورده به جایی ....
به هر حال خواهر شما برو فردا صبح اول وقت بیا می ذارم ببینیش ...
الان نمی شه تو بازداشته , اونجام پر از متهم ... برای خودت خوب نیست ...
بابا گفت : پس قربان بذارین من چند دقیقه برم باهاش حرف بزنم ... من هم لباس شما بودم حالا بازنشسته شدم ...
این آقا هم مهندسه , اهل این کارا نیست ... حالا چی شده دعواشون شده , نمی دونم ... لطف می فرمایید ؟ اجازه می دین ؟
افسر نگهبان گوشه ی چشمش رو خاروند و با کمی مکث گفت : کرمانی ... کرمانی ... بیا این آقا رو ببر پنج دقیقه رضا هوشمند رو ببینه ...
بعد رو کرد به من و گفت : شما اینجا بشین تا پدرتون بیاد , پایین جای شما نیست ...
بابا سوییچ ماشین رو داد به من و گفت : تو برو تو ماشین , من باهاش حرف می زنم میام ....
زمان برای من به کندی می گذشت ... دلم نمی خواست همچین اتفاقی بیفته ...
من در تمام شب ها و لحظاتی که در تنهایی گذرونده بودم , هیچ وقت بد رضا رو نخواستم ...
ازش دلگیر بودم , دلم شکسته بود ولی هرگز کلامی که نشون بده بد اونو خواسته باشم به زبون نیاوردم و حالا هم واقعا براش نگران و ناراحت بودم و از اینکه سارا از این دنیا رفته , غصه می خوردم ...
ناهید گلکار