داستان دل ❤️
قسمت پنجاهم
بخش پنجم
حالا همه تو هال خونه ی من جمع شده بودن و در مورد این اتفاق بحث می کردن ...
سامان دست ثمر رو گرفت که ببَره مدرسه ...
محمد از من پرسید : شما کجا ؟
گفتم : بله ؟ منظورت چیه ؟ می خوام برم کلانتری رضا رو ببینم ... باید از زبون خودش بشنوم چی شده ؟
گفت : دایی شما اجازه می دین لی لا بره ؟ ...
گفتم : از کِی تا حالا شماها به من اجازه باید بدین ؟ تو رو خدا با من بحث نکنین که اصلا حوصله ندارم ... حالمم خوب نیست ...
مامان گفت : ولی به خدا راست می گه ... تو برای چی می خوای بری ؟ اصلا به تو چه ؟ بچه ها می رن و برامون خبر میارن ...
گفتم : می شه دست از سر من بردارین ؟ بذارین خودم در مورد زندگیم تصمیم بگیرم ... نمی ببینن چقدر حالم بده ؟ ... سامان تو چرا وایستادی ؟ برو دیگه بچه دیرش شد ...
محمد گفت : به خدا به خاطر خودت می گیم ... تو کلانتری و دادگاه اعصابت خورد می شه ... من جای تو می رم , هر کاری بگی می کنم ...
با تندی گفتم : اعصاب خودمه می خوام خوردش کنم ... تو چیکاره ی منی که دخالت می کنی ؟
گفت : ای بابا برای خودت می گم ... آخه تو چیکار می تونی بکنی ؟
دیدم که مامان به محمد اشاره کرد کاریش نداشته باش ...
من و بابا با هم و محمد و حسام با هم رفتیم دم کلانتری ....
حسام و محمد رفتن سر و گوشی آب بدن و برگردن ... منتظر موندم ...
بالاخره محمد اومد و گفت : دارن می برنش دادگاه ...
حسام داره سعی می کنه سربازه رو خام کنه شاید بتونیم با خودمون ببریمش که تو راه حرف بزنیم ...
ولی یک ساعت طول کشید تا دیدم رضا دستبند به دست از در اومد بیرون ...
محمد به بابا گفت : دایی برین جلوتر اونجا سوار می شن ...
قیافه ی رضا رو دیدم ... شکسته و نا امید بود ... انگار ده سال پیر شده بود ...
با یک سرباز اومدن جلوتر و سوار ماشین شدن ...
احساس کردم از دیدن من خیلی خوشحال شده ...
نگاهی به من کرد و اشک تو چشمش جمع شد ...
منم به گریه افتادم ... چقدر دلم براش می سوخت ...
زیر لب گفت : فکر نمی کردم تو بیای ... خوب کردی ... فقط تو باور کنی برای من بسه ... به خدا قسم می خورم , به جون تو قسم می خورم , به خاک مادرم من کاریش نکردم ... نمی دونم اصلا چی شد ...
گفتم : باشه رضا وقت نداریم ... برام درست از اول تعریف کن ... هر چی شده یادت بیار ... نمی شه که بیخودی اینطوری شده باشه ... مادر و برادرش دارن میان , جواب اونا رو چی داری بدی ؟
ناهید گلکار