خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم




    من سکوت کرده بودم و با ناچاری سرمو تکون می دادم و به اطراف می گردوندم ...
    می دونستم که محمد راست میگه ... حق با اون بود ...
    دلم می خواست هیچ مانعی بین ما نبود ... احساس می کردم محمد همون کَسیه که من می تونم در کنارش به آرامش برسم ولی دلم راضی نمی شد زندگی اونو خراب کنم ...
    وقتی اون با تمام عشقی که به من داشت حرف می زد , من احساس اونو گرفتم و حسم این بود که منم دوستش دارم و می تونم عاشقش باشم ...
    همین طور که به حرفاش گوش می کردم , بغضم گرفت و به شدت به گریه افتادم ...
    محمد دستپاچه شد و پرسید : حرف بدی بهت زدم ؟ از چیزی ناراحتی ؟ ...
    ببین لی لا با من رو راست باش ... هر چی تو دلته بگو ... به خدا اونقدر عاشق تو هستم که مطابق میل تو رفتار کنم ... فقط بگو چی می خواهی ؟ ... گریه نکن , طاقت ندارم ...
    اشک هامو پاک کردم و در حالی که چند نفس عمیق می کشیدم تا بتونم حرف بزنم , گفتم : می دونی الان چی دلم می خواد ؟ زمان برگرده به عقب ... می شدم همون لی لای عاشق پیشه ی نوزده ساله  ... همون که جز دوست داشتن به چیز دیگه ای فکر نمی کرد ... اون زمان منتظر تو می موندم ... عاشق تو می شدم ... باهات زندگی می کردم و می دونم خوشبخت هم می شدم ...
    می دونی الان دلم چی می خواد ؟ ... از این ماشین پیاده بشم ... فراموشی بگیرم ... با هم بریم سوار ماشین تو بشیم و تو با سرعت منو ببری از اینجا ، از این شهر ، از همه چیز دورم کنی و من هیچی یادم نیاد و دلواپسی نداشته باشم ... مثل الان تو که منو درک نمی کنی ... دلمشغولی تو فقط منم ...
    ولی من نمی تونم محمد چشمم رو روی مانع هایی که در اطرافمه ببندم ...
    یکی از اونا عمه است ... اون مادره و دلش به این وصلت راضی نیست ... اون زن تمام عمرم به من محبت کرده و مثل بچه های خودش دوستم داشته ولی منطقش اینو نمی پذیره که زنی مثل من همسر پسرش بشه ...
    اگر من روزی پسر داشتم , مثل اون بودم ... من باید به اونم احترام بذارم , پس الان بهت جواب می دم ... نه , این زندگی خواسته ی من نیست ... هزار تا آرزو دارم و هنوز خیلی جوونم ولی همینه که هست , دیگه نمی تونم اون طوری که خودم می خوام زندگی کنم ... کاش قبل از اینکه با رضا ازدواج می کردم اینو می فهمیدم که راه بی باز گشتی رو دارم می رم ...
    تو برو دنبال زندگیت , من نمی تونم با تو باشم ...
    این جواب آخر منه ... تموم شد محمد ... لطفا دیگه خونه ی من نیا ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان