داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و یکم
بخش پنجم
بالاخره محمد و حسام اومدن بالا و رزیتا رو بردن تو اتاق پذیرایی و کل ماجرا رو براش تعریف کردن و ازش خواستن فامیل سارا رو ببره بیمارستان تا خودشون متوجه ی جریان بشن ...
محمد می گفت از ما نشنون بهتره ...
رزیتا با شنیدن این حرف شوکه شده بود و نمی دونست چیکار کنه ... می گفت : زندگی منم به هم می خوره ... من یک بچه دارم ... آخ رضا چیکار کردی ؟ ... منو هم با خودت نابود کردی ... چیکار کنم لی لا ؟ ...
تو رو خدا کمکم کنین ... اگر شوهرم بفهمه که رضا این بلا رو سر خواهرش آورده , منو طلاق می ده ...
گفتم : تو اول برو حرفای رضا رو گوش کن بعد قضاوت کن ... هنوز چیزی معلوم نیست ... تو کلانتریه , کسی رو نداره ... تو خواهرشی نباید الان به فکر خودت باشی ... شایدم اون بی گناه باشه ... برو پیشش ...
و زیر لب گفتم : وای فقط به فکر خودشه ... اصلا نگران برادرش نشد ...
اون روز بعد از ظهر خونه ی من قیامتی به پا شده بود ...
بالاخره رزیتا با چشمی گریون همراه بقیه رفتن بیمارستان ...
من می خواستم کمکش کنم ولی چطوری ؟ نمی دونستم ...
فردا همه باید می رفتیم سر کار و بابا طبق قولی که به رضا داده بود , اول رفت یک سری به شرکت بزنه و از اونجا بره دادگستری ...
خوشبختانه هوا سرد بود و من بچه ها رو از کلاس در نیاوردم چون سالن ورزشی هم سرد بود ... اون روزا سوخت کم بود و سهمیه مدارس رو کم کرده بودن ... از خدا خواسته تا ظهر رو یک طوری تو کلاس گذروندم ...
یکم زودتر اجازه گرفتم چون خودم باید می رفتم دنبال ثمر ...
به خونه که رسیدم , کلید انداختم درو باز کردم و از همون جا صدا زدم : مامان , ثمر دستتون سپرده ، من دارم می رم دادگستری ...
ناهید گلکار