خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۰:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش اول




    از اینکه رضا قاتل نبود و اون شب آزاد می شد , یکم خیالم راحت شده بود ولی بازم نگرانش بودم ... اون هنوز مورد اتهام بود و خانواده ی زنش فکر می کردن مقصر مرگ سارا , رضاست ...
    خیلی فکرم مغشوش شده بود و در اون زمان به تنها چیزی که فکر نمی کردم محمد بود که باز سر و کله اش پیدا شد ...
    با اینکه بهش گفته بودم نمی تونم با تو باشم , بازم یکراست از سر کارش اومد خونه ی من ... واقعا دلم نمی خواست تو اون شرایط محمد پیشم باشه ... معذب اون می شدم ... می ترسیدم علاقه ی من نسبت به اون بیشتر بشه و دیگه نتونم جلوی احساساتم رو بگیرم ...
    من دقیقا داشتم در میون تمام مشکلاتم با نفسم هم مقابله می کردم و این کار بسیار سختی بود چون با اومدن اون قلبم شروع به زدن کرد ...
    قبل از اینکه منو ببینه , رفتم تو اتاقم و درو بستم و با خودم گفتم : نه , نباید این کارو با خودت بکنی ... احمق ... لی لا ی احمق ... چقدر زود تحت تاثیر قرار می گیری ... مگه محمد کیه ؟ ... تو یک زن بزرگ شدی و هنوز مثل دختربچه ها رفتار می کنی ...
    باید کار محمد رو یکسره کنم ... آره ... دیگه نباید این موضوع کش پیدا کنه ...
    به هر حال محمد داشت قلب منو تسخیر می کرد ... قبل از اینکه این اتفاق بیفته باید تمومش می کردم ...
    صدای محمد رو شنیدم که از مامان پرسید : کو لی لا ؟ رفته دادگستری ؟
    مامان گفت : نه مادر , خوابه ... یکم دراز کشیده ... بچه ام خسته شده ... به خدا دلم به حالش کبابه ...
    حرف نمی زنه ولی می بینم که داره عذاب می کشه ... کی دوست داره بچه ی زن شوهرشو جمع کنه ؟ ...
    تو ناهار خوردی ؟ بیارم برات ؟ ...
    گفت : بله خوردم تو اداره ... با حسام بودیم رفت خانمشو بیاره اینجا ... اونام الان میان ...
    مدتی تو اتاق موندم ولی دلم نمی خواست محمد رو ببینم چون کنترل احساسم از دستم در رفته بود ...
    مجبور بودم روی تخت دراز بکشم ... دلم می خواست نه تنها محمد بلکه همه برن و تنها بشم ...
    اینطوری فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن رو نداشتم ...
    همینطور که صدای مامان رو می شنیدم که برای محمد تعریف می کرد اون روز چه اتفاقاتی افتاده , از خستگی خوابم برد ...
    با صدای زنگ در خونه از جام پریدم ...
    رفتم بیرون ... دیدم محمد نیست ...

    مامان , آیفون رو برداشت و درو باز کرد و گفت : بابات اومد ... خدا کنه خبر خوبی داشته باشه ...
    پرسیدم : محمد کو ؟

    گفت : اون اتاق داره امین رو می خوابونه ...
    رفتم جلوی پنجره ... چیزی که فکر نمی کردم این بود که اون روز رضا با بابا بیاد خونه ی من ...
    دویدم جلو ...
    از دیدنش خوشحال شده بودم ... خیلی زیاد ... با دیدن اون بیشتر دلم براش سوخت ...
    حال خیلی بدی داشت ... ریشش بلند شده بود و خیلی غمگین و خراب به نظر می رسید ...
    خودش سلام کرد و نگاه پرمعنایی به من کرد و گفت : دیدی بی گناه بودم ...

    و رو کرد به مامان : ببخشید تو رو خدا ... خیلی این چند روز به زحمت افتادین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان