داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و دوم
بخش دوم
مامان گفت : الهی شکر که تو بی گناه بودی ... والله راستش با اون اخلاق هایی که تو داری , من که بهت شک کرده بودم ... آقا رضا تو رو خدا دیگه حواستو جمع کن ... نزدیک بود که قاتل زنت بشی و خطر از بیخ گوشت گذشت ... درس عبرت بگیر مادر و دیگه تو رو خدا دست روی کسی دراز نکن ...
این کارا آخر و عاقبت نداره ... حادثه یک دفعه اتفاق میفته ...
محمد از اتاق اومد بیرون , رضا نگاهی به اون کرد و باهاش دست داد ولی از حال هر دو معلوم بود که زیاد از دیدن هم خوششون نیومده ...
در حالی که رضا نمی دونست چی بین منو و محمد می گذره ... فقط نمی خواست کسی دور و بر من باشه ... برای همین نسبت به اون حساس بود ...
ثمر صدای رضا رو شنید و از اتاقش اومد بیرون و خودشو انداخت تو بغلش ...
مامان گفت : لی لا جون سفره رو پهن کن , من غذا رو می کشم ...
رضا همین طور که سر و روی ثمر رو می بوسید , پرسید : چی داریم مامان جون ؟ ...
مامان گفت : لوبیا پلو ...
رضا به ثمر گفت : قربونت بره بابا ... بذار برم دست هامو بشورم , میام پیشت ...
و همین طور که می رفت تو دسشویی , گفت : جنازه رو تحویل دادن , باید زود برم برای کارای کفن و دفن ... فردا صبح اول وقت تشییع می شه , باید امشب همه ی کارا رو بکنم ...
وقتی اومد بیرون , مامان یک حوله بهش داد ... گرفت و پرسید : بابا شما با من میاین ؟ می دونم خسته هستین ولی کسی رو ندارم ... محمد شما چی ؟ میای کمکم ؟
بابا نشست سر سفره و گفت : معلومه دست تنهات که نمی ذارم ...
محمدم زیرزبونی گفت : بله میام ...
ناهید گلکار