داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و دوم
بخش پنجم
ساعت نزدیک نه شب بود و من تو اتاق ثمر روی زمین نشسته بودم تا بچه ها رو بخوابونم ...
امین روی پام بود و ثمر تو تختش ...
اون شب بچه برای اولین بار بیقراری می کرد ... گریه های سوزناکی سر داده بود ... نمی دونم شاید بهش الهام شده بود که مادرشو گذاشتن زیر خاک یا اینکه بعد از اینکه رضا رو دیده بود , ترس داشت که دوباره بره و نیاد ...
آهسته زیر لب زمزمه کردم : رضا با هر کس زندگی کنه این ترس رو تو دلش می ذاره نازنینم ... گریه نکن ...
اما من و مامان پای به پای اون بچه گریه می کردیم ... شب خیلی بد و غم انگیزی بود ... راستش دلم برای سارا هم می سوخت ... اون شب اول قبرش بود و بی اختیار همین طور که امین رو روی پام تکون می دادم , براش لالایی خوندم و اشک ریختم ...
مامان هم کنارم نشست ... کم کم این آهنگ اومد به زبونم ...
عاشقی گم کرده ره بی آشیانم
مانده بر جا آتشی از کاروانم
زین پس محزون و خاموشم
عشقت خاکسترم کرد
در دست باد پاییزی
نشکفته پر پر م کرد آه ...
نشکفته پر پرم کرد ...
امین ساکت شد و گوش می کرد ولی بیقرار بود و خوابش نمی برد ... دائم دستشو می مالید تو صورتش ...
تا اینکه رضا و بابا از راه رسیدن ... هر دو خیلی خسته به نظر می رسیدن ... من امین رو بردم و دادم بغل رضا ...
گفتم : تسلیت می گم , خسته نباشی ولی این بچه خیلی وقته داره گریه می کنه ... شاید تو آغوش تو ساکت بشه و بخوابه ...
امین اولش آروم شد ... یکم سرشو گذاشت تو بغل رضا ولی بعد خودشو بطرف من دراز می کرد که دوباره بیاد پیش من ...
باورم نمی شد ... اون بچه به ما عادت کرده بود ...
به هر سختی بود اونو خوابوندم و سفره رو پهن کردم ...
بابا داشت تعریف می کرد که چه اتفاقاتی افتاده ولی رضا به شدت ساکت بود و اصلا حوصله حرف زدن نداشت ...
بعد از شام رضا وضو گرفت و از من پرسید : جانماز کجاست ؟
با تعجب پرسیدم : مگه تو نماز می خونی ؟
گفت : نذر کردم اگر بی گناهیم ثابت شد , نماز بخونم ...
گفتم : وای رضا ... تو چی می گی ؟ نذر کردی واجبی رو که تا حالا انجام نمی دادی انجام بدی ؟ نذر باید مستحب باشه ، بخشش باشه ... نماز که نذر نیست ...
نفس عمیقی کشید و گفت : آره نذرهای دیگه ای هم کردم ... حالا تو بگو , قول و قرار با خدا گذاشتم ...
جانماز رو بهش دادم و از اتاق اومدم بیرون و یواشکی به بابا گفتم : چرا رضا اینجا بمونه ؟ با هم برین خونه ی شما ... من معذبم ...
بابا گفت : باشه راست می گی , می ریم ولی نه , نمی شه خوب اونجا سامان ناراحت می شه و از خونه می ره بیرون ...
مامان گفت : تو را خدا لی لا ول کن ... امشب من و تو با هم تو اتاق تو می خوابیم ... بابات و رضا هم تو اون اتاق , کاری به ما ندارن ... صبح هم که بیچاره می ره دنبال کارش ...
ناهید گلکار