خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش اول




    رضا در حالی که خیلی عصبانی بود , گفت : تو چرا دست از سر من برنمی داری رزیتا ؟ گمشو از زندگی من برو بیرون ... تو این بلا رو سر من آوردی ... تو سارا رو وارد زندگی من کردی , حالا برو تاوانش رو پس بده ...
    گفت : به من چه مربوطه ؟ تو زدی دختره رو از بین بردی , من زندگی تو رو خراب کردم ؟
    رضا گفت : بله , تو کردی ... همش تقصیر تو بود , یادت نیست ؟ 
    تو اصلا غلط کردی به خاطر اینکه زن اون برادرِ الدنگش بشی , کلید خونه ی منو برای خودشیرینی دادی به سارا ... پاشو به خونه ی من باز کردی ... من این همه بدبختی کشیدم ... هر شب تو سارا رو نمیاوردی خونه ی من ؟ میاوردی چه غلطی بکنه ؟ ...
    تو نبودی که وقتی لی لا رفت , نذاشتی بچه رو بهش نشون بدم و به من گفتی زیر سرش بلند شده ؟ نگفتی خودت با چشمای خودت دیدی ؟ به لی لا تهمت زدی که سارا رو به من بچسونی ؟ برو بی شرف ... من آدمی به پستی تو ندیدم ...

    حالا برو هر چی اونا بهت گفتن بکش به سبیلت ... حقته ... هر چی به سرت بیاد سزاواری ... منم همین طور بدبختی می کشم ... منم حقمه چون خودمو دادم دست توی احمق ...
    رزیتا گفت : ببین رضا من به این کارا کار ندارم ... الان سارا مُرده و تو باید تو مراسم عزاداریش باشی ...
    رضا گفت : نمیام ... نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم ... اون موقع که دخترشون از من می خواست شکایت کنه تا به زور من بگیرمش , کجا بودن ؟ کجا بودن وقتی اون به من بدترین فحش ها رو می داد و روزگارم رو سیاه کرده بود ... برو رزیتا حیا کن ... دستت برای من رو شده ...
    سارا همه چیز رو به من گفت ... گفت که چطوری بر علیه لی لا نقشه کشیدین ... این کارا رو تو یاد اون دادی تا زن برادرش بشی ... منم بدون تلافی نمی ذارم ... می بینی حالا که بدبختت می کنم ...
    رزیتا گفت : تو رفتی بغل دختره خوابیدی , اون وقت من به زور وادارت کردم بگیریش ؟ احمق وقتی من به تو گفتم با سارا ازدواج کن , سارا چهار ماهه حامله بود ... پیش من گریه می کرد ... می خواست خودشو بکشه ... چیکار می خواستم بکنم ؟ لی لا که اون موقع زن تو نبود ...
    رضا گفت : اصلا پای سارا چطوری تو خونه ی من باز شد؟ چرا هر وقت میومدم خونه , سارا اونجا بود ؟ ... کلید خونه ی منو چرا بهش دادی ؟ گمشو رزیتا , من تو رو می شناسم که چه مارمولکی هستی ...
    رزیتا صداشو بلندتر کرد و گفت :رضا خفه شو  ... یک طوری حرف می زنی که لی لا فکر کنه من باعث جدایی شما شدم ... تو مارمولکی که داری الان برای لی لا خودشیرینی می کنی ...

    رضا گفت : آره , تو باعث شدی ... تو فتنه ی زندگی من بودی ... ازت مراقبت کردم , خرج تحصیلت رو دادم ولی تو از پشت بهم خنجر زدی ...
    گفت : از تو عقده ای بدبخت که هزاران بار به سر من زدی که خرجم رو دادی , بیزارم ... از اون زندگی که تو خرجشو بدی , متنفرم ... آره تو راست میگی ... برای همین منت برادر سارا رو کشیدم که از دست تو خلاص بشم ... تو مریض روانی که زن خودتو کشتی ... خودتم می دونی که چقدر باهاش بدرفتاری کردی که اون بیچاره خونریزی مغزی کرد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان