داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و سوم
بخش سوم
یکم پا پا کرد و خواست چیزی بگه ولی من سرمو برگردوندم ... گفتم : الله و اکبر ... خدایا صبرم بده ... برو رزیتا , خواهش می کنم دیگه اینجا نیا ... تو هیچکسِ من نیستی ... خودتو کاملا به من ثابت کردی ...
رزیتا با غیظ و گریه از در رفت بیرون ...
برگشتم برم تو اتاق که یک چیزایی هم به رضا بگم که مامان بازومو گرفت و گفت : هیس , ولش کن بدبخت رو ...
دیدم رضا روی درگاهی نشسته و با دست صورتشو گرفته و هق و هق گریه می کنه ... شونه هاش می لرزید و گاهی صدایی مثل ناله از گلوش درمیومد ...
خوب من خیلی دلرحم بودم و نمی تونستم اینطور گریه ی اونو تحمل کنم ...
منم به گریه افتادم ... مامان و بابام هم همینطور ... دو تا دستمال برداشتم و رفتم جلوی پای رضا نشستم و دستمال ها رو دادم بهش ... گرفت روی چشمش و گریه اش شدیدتر شد ...
مدتی صبر کردم تا آروم بشه ...
اشک هاشو پاک کرد و گفت : می بینی چقدر بدبختم ؟ ... فکر کنم آه تو منو گرفته ...
گفتم : قبل از آه من هم تو خیلی خوشبخت نبودی ... بعدم من آهی نکشیدم که دامن تو رو بگیره ... همش از کارای خودته رضا ... رضا تو رو خدا عوض شو ... یک راه دیگه هم تو زندگی هست که از این راه می شه بهتر زندگی کرد ... روش تو درست نیست , بارها بهت گفتم و تو نفهمیدی ...
گفت : این که رزیتا بدجنسه و فقط به فکر خودشه , تقصیر منه ؟ اینکه بابای من جز الواتی و الدنگی کار دیگه ای نکرد , تقصیر منه ؟ اینکه من از بچگی کار کردم تا خرج این دختره ی بی چشم رو رو بدم , تقصیر منه ؟ ... یا وقتی پدرم مرد , مادرم عاشق شد و می خواست دوباره ازدواج کنه ؟ ... یا وقتی رزیتا با یک نفر دوست شد و افتضاح بالا آورد و من روش سرپوش گذاشتم ؟ بگو کدومش تقصیر من بود ؟ ...
گفتم : رضا جان تا تو اشتباه دیگران رو می شمری و مال خودتو به حساب نمیاری , همین می شه ... اینا رو که گفتی به نظرم تقصیر توست ... می خوای بگم چرا ؟ ... چون تو اونا رو فراموش نکردی و این بار سنگین رو روی دوشت گذاشتی و با خودت کشیدی و کردی یک سایبون سیاه و انداختی روی زندگیت ...
همه ی اینایی رو که گفتی بد بودن اما خیلی هاش باید باعث افتخار تو می شدن نه سایه ی سیاه ... در حالی که اونا رو گذاشتی کنار بدبختی هات و برای خودت دلسوزی کردی ...
مثل کار کردن از بچگی باید باعث فخر تو می بود که خرج مادر و خواهرتو دادی ولی تا من با تو بودم اونقدر به سرشون می ذاشتی که از زندگی بیزار می شدن ... برای همین رزیتا به جای تشکر و قدردانی ازت کینه داره ...
اگر نمی گفتی اونا خودشون می فهمیدن و قدر زحمتت رو می دونستن ... مِنتی که تو مدام به سرشون گذاشتی , روزگار اون دو تا زن رو تیره و تار کرده بود ...
ناهید گلکار