خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش ششم




    فردا جمعه بود و من که از زمین و زمان خسته بودم تا نزدیک ظهر از جام بلند نشدم ...
    از بوی پیاز داغ بیدار شدم ... رضا و بابا رفته بودن و سامان اونجا بود ...
    گفتم : چه عجب داداش جان یاد ما کردی ؟

    گفت : سلام خواهری ... خودت می دونی با همه ی چیزایی که پیش اومده , من مثل شما نیستم ... اگر رضا تو هر موقعیت به دستم برسه می زنمش , شک نکن ... چشم ندارم اونو ببینم , یادم نرفته چطوری تو رو زده بود ...
    گفتم : رضا همه رو زد , چی شد ؟ تو رو خدا با منطق زندگی کنین ... دیگه از کلمه ی زدن حالم به هم می خوره ...
    اون روز بابا از مسجد اومد خونه ... می گفت : خیلی شلوغ شده بود و تمام دوست و آشناهای رضا اومده بودن ... یکی دو تا از دوست هاش اصرار کردن با اونا رفت ... می خواست منم ببره , من خسته بودم و نرفتم ...
    اون شب تو خونه ی ما آتش بس بود چون نه رضا اومد و نه محمد و اینطوری من یک نفس راحت کشیدم ...
    سر شب مامان و بابا هم رفتن خونه ی خودشون و سامان پیشم موند ...
    مامان می گفت : اعتباری نداره , می ترسم یک وقت رضا بیاد ... نمی خوام تو تنها باشی ...
    حالا که همه رفته بودن , دلم می خواست یکم با خودم باشم اما سامان همش کنار من بود و از این طرف و اون طرف حرف می زد ... دلم نمیومد حرفشو قطع کنم در حالی که اصلا حوصله نداشتم ...
    اون جوون بود و پر از شور و حال زندگی و امید به فردا و عشقی که وجودشو گرم کنه و من زنی بودم که یک دنیا غم و درد رو پشت سر گذاشته بودم ... با چیزایی که می دیدم امیدی هم به آینده نداشتم ...
    حالا دلم می خواست سارا زنده بود و رضا با اون خوشبخت می شد و دست از سر من برمی داشت ...
    دلم می خواست گذشته ای نداشتم و با محمد ازدواج می کردم و از عشقی که اون به من داشت لذت می بردم ...
    ولی حالا تنها دلخوشی من و امیدم تو زندگی ثمر بود و ثمر ...

    تو فکر بودم که سامان پرسید : هان چی می گی ؟ نظرت چیه ؟
    گفتم : برای چی ؟

    گفت : در مورد همین دختر دیگه , به مامان بگم ؟

    تازه متوجه شدم که سامان از اون همه مقدمه چینی چی می خواست به من بگه که عاشق شده و می خواد ازدواج کنه و متاسفانه من تو عالم خودم بودم ...
    بدون اینکه متوجه بشه من به حرفاش گوش نمی کردم , پرسیدم : ولی من درست نفهمیدم اون چه جور دختریه ؟ گفتی اسمش چیه ؟
    گفت : گفتم که دختر خوبیه ... تو اول ببینش اگر خوشت اومد به مامان بگو ...

    گفتم : الهی قربونت برم داداشم ... من نمی تونم تو رو تو لباس دامادی تصور کنم هنوز به نظرم کوچیکی ... در همین موقع تلفن زنگ خورد و امین از خواب بیدار شد و به گریه افتاد .. فورا گوشی رو برداشتم ...
    رضا بود گفت : لی لا جان من امشب پیش شریفی می مونم , گفتم بهت خبر بدم ...

    گفتم : خوب کردی , با دو نفر دوستت باشی حالت بهتر می شه ... امین گریه می کنه ... کاری نداری ؟  خداحافظ ...

    و گوشی رو گذاشتم و رفتم بغلش کردم ...
    طفل معصوم سرشو گذاشت روی شونه های من و با محبت دست هاشو دور گردن من حلقه کرد ... با همون حال براش شیر درست کردم ... دیدم که شیرش داره تموم می شه و به سامان گفتم : الهی فدات بشم می ری داروخونه برای امین شیرخشک بگیری ؟ ... چهار تا شیرخشک نان بگیر ...

    بعد نشستم روی مبل و همین طور که امین تو بغلم بود , شیرشو دادم ... خودش شیشه رو گرفت ولی به صورت من خیره شده بود ...
    منم بهش با محبت نگاه می کردم و پاشو ماساژ می دادم ... مثل اینکه از این کار لذت می برد ... نمی خواستم اون بچه احساس تنهایی کنه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان