داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و چهارم
بخش اول
سامان گفت : تو تا کی می خوای بچه ی رضا رو نگه داری ؟
امین رو بیشتر به خودم نزدیک کردم و گفتم : شاید برای همیشه ... از روزی که اومد اینجا داره چاق می شه ، حالش خیلی بهتره ... اگر رضا قول بده که کاری به کارم نداشته باشه و مرتب به خاطر امین نیاد اینجا , نگهش می دارم چون دلم نمیاد بدمش به کس دیگه ای ... می ترسم براش دلسوز نباشه ... اگر روزی رضا زن بگیره , اون زن چطور با این بچه رفتار می کنه ؟ ... باور کن سامان به این چیزا که فکر می کنم سرم داغ میشه ...
گفت : نکن خواهر جون , به فکر خودت باش ... یک بچه ی دیگه اونم از رضا تو رو تا آخر عمر تو دردسر می ندازه ... تنها راه خلاصی تو از دست اون اینه که ازدواج کنی وگرنه این احساس مالکیت رو نسبت تو همیشه داره و نمی ذاره راحت زندگی کنی ...
گفتم : می دونم ولی ازدواج هم علاج درد من نیست , یک طوری دیگه دچار دردسر می شم ... تازه کسی نیست که به درد من بخوره ...
گفت : محمد چی ؟
گفتم : با تو هم حرفی زده ؟
گفت : معلومه نقد کرده گذاشته تو جیبش ...
گفتم : تو صلاح می دونی من زن اون بشم ؟ ...
گفت : راستش نه , اصلا صلاح نیست ... محمد پسر خوبیه ولی به نظر من به درد تو نمی خوره ... من از این می ترسم که فردا یادش بیاد تو شوهر داشتی , بچه داری , بعد باعث دردسر تو بشه چون حالا اولشه ولی از آینده کسی خبر نداره ... راستش من حرفایی شنیدم که نمی خوام تو با اون ازدواج کنی ... البته به من مربوط نیست ولی تو خواهر عزیز منی ...
پرسیدم : چی می دونی ؟ به منم بگو ...
گفت : حتما خودت می دونی که عمه مخالفه ولی شوهرش اصلا نمی خواد اجازه بده ... صد در صد مخالفه و می خواد جلوی این کارو بگیره ... نمی دونستی ؟
گفتم : حدس می زدم ...
گفت : چند بار با محمد درگیری لفظی پیدا کردن براش خط و نشون کشیده اگر این کارو کرد , دور اونو قلم بگیره ...
پرسیدم : تو از کجا می دونی ؟ کی بهت گفته ؟
گفت : امیر به من گفت ...
گفتم : از راه نرسیده گزارش داده ؟ ...
گفت : نه , مرتب میاد و می ره ... سربازیش تموم شده , الان داره می ره جبهه ...
راستش لی لا من فکر کردم تو عاشق محمد شدی , برای همین چشمت رو روی همه چیز بستی ... دور و برت نمی اومدم تا تو کارت دخالت نکنم ...
گفتم : نه بابا کی گفته ؟ من صد بار به محمد گفتم که نمی شه ... زیر بار نمی ره ... خودش بریده خودش دوخته ... من خودم به عمه گفتم نمی خوام ...
اینا رو به سامان گفتم ولی حالم خیلی بد شد چون به طور کلی از محمد نا امید شدم ... البته که خیلی هم امیدوار نبودم ولی ته دلم این ازدواج رو می خواستم ...
حالا با چیزی که می دونستم , از اونم قطع امید کردم ... انگار تو دلم خالی شده بود ...
ناهید گلکار