داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و چهارم
بخش دوم
سامان حاضر شد و سوییچ رو از من گرفت تا بره شیرخشک بگیره ... ثمر رو هم با خودش برد ... درو بست ... بلافاصله صدای زنگ اومد ...
من بدون اینکه بپرسم کیه , درو باز کردم ...
فکر کردم سامان دوباره برگشته ولی محمد بود ... پیرهن آبی خوشرنگی به تن داشت با یک کاپشن سرمه ای و شلوار همرنگ اون ... اصلاح کرده بود و خیلی خوشتیپ و جذاب به نظر می رسید ...
با اعتماد به نفس از پله ها اومد بالا ... با دیدن اون قلبم لرزید ...
راستش دلم می خواست پیشم بمونه و هرگز ازش جدا نشم ...
وقتی دید امین تو بغل منه , گفت : سلام لی لا جان خوبی ؟ مثل اینکه مهمون شما قصد رفتن نداره ...
گفتم : سلام این طرفا ؟
گفت : منظورت اینه که چرا دیشب نیومدم ؟ امیر می خواست امروز بره جبهه , خواستم پیشش بمونم ...
گفتم : نه بابا تو برای چی باید دیشب میومدی آخه ؟
پرسید : رضا دیشب اینجا بود ؟ اینجا خوابید ؟
با لحن تندی گفتم : ببین محمد , منو بازخواست نکن ... من اگر می خواستم سوال جواب پس بدم , طلاق نمی گرفتم ... اصلا حوصله ندارم که تو طوری رفتار کنی که انگار من دارم یک گناه بزرگ انجام می دم ...
گفت : مگه من چی گفتم ؟ یک سوال پرسیدم ...
گفتم : نپرس , از من چیزی نپرس ... من جواب تو رو اون روز جلوی دادگستری دادم , ندادم ؟ پس چرا میای اینجا ؟ تو داری هم کارو برای من سخت می کنی هم برای خودت ... ای بابا , چه گرفتاری شدم ...
طوری رفتار می کنی که انگار من به تو قولی داده بودم و حالا باید به اون متعهد می شدم ... من لی لا , یک نوشته می خوام به همه بدم که من نمی خوام دیگه آقا بالاسر داشته باشم ... خسته شدم از بس برای من تعیین تکلیف کردین که چیکار کنم چیکار نکنم ... بابا منم آدمم مثل شماها ... عقل دارم , اگر بیشتر نداشته باشم کمتر ندارم ...
محمد من می خوام امین رو نگه دارم , تو مشکلی داری ؟ ...
گفت : جواب سوال من این قدر سخت بود ؟ فقط پرسیدم رضا دیشب اینجا بود یا نه ؟
گفتم : آره , رضا اینجا بود ... می دونی چرا چون کرایه ی این خونه رو رضا می ده ... من اینو می فهمم ... تو چی ؟ منو درک می کنی ؟ اونی که نباید بیاد اینجا , حالا تویی ...
لطفا بیشتر از این موضوع رو کش نده ...
ناهید گلکار