داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و ششم
بخش سوم
یک هفته ی سخت و دشوار و غم انگیز گذشت ...
وقتی رضا رو می ذاشتن توی خاک , دست و پام سست شد و از حال رفتم ...
همه می دونستن که من از رضا جدا شدم ولی اینم می دونستن که این اواخر اون مرتب خونه ی من بود و ای کاش دوباره قاطی مشکلات رضا نمی شدم و حالا مرگ اون برام اینقدر سخت نمی شد ...
بعد از خاکسپاری , مهندس شریفی اومد پیش من و گفت : رضا پیش من پول داره , با هم حساب و کتاب داریم ؛ من هزینه ها رو می دم ... بعد از هفتم با هم می شینیم و حرف می زنیم ...
از اون به بعد مهندش شریفی و بابا و چند تا از دوستان رضا همه چیز رو اداره کردن و بهترین مراسمی که ممکن بود براش گرفتن و من در تمام این مدت گریه کردم ...
اصلا آروم نمی شدم ...
محمد همه جا نزدیک من بود و سنگینی نگاهش احساس می کردم ... گاهی که نگاهم بهش میفتاد , با اشاره می گفت : بسه دیگه گریه نکن ... خواهش می کنم ...
سه چهار روزی از هفت هم گذشت ولی من آروم نمی شدم ... دائم خواب نگاه رضا رو می دیدم ... گاهی ترسناک و گاهی چنان عاشقانه بود که فکر می کردم بیدارم و می خواستم برم به طرفش و هر بار از خواب می پریدم و تا مدتی پریشون می شدم ...
یک روز مهندس شریفی با وکیل رضا اومدن ... تعارف کردم تو پذیرایی نشستن ...
بابا هم اومد ... شریفی بعد از مقدمه چینی گفت : لی لا خانم می خواستم ببینم شما می خوای چیکار کنی ؟ من و رضا با هم شریک بودیم ... می خواین ادامه بدیم ؟
گفتم : من ؟ چرا من ؟
گفت : پس کی ؟ رضا جز شما کسی رو نداره ... بچه های رضا که وارث اون هستن , پیش شمان ... شما خودت نظارت کن , من این چند دستگاه رو تموم می کنم ... بعد حساب کتاب می کنیم ... شرکت رو تعطیل کنید چون رضا نیست یک هزینه ی اضافیه ...
شرکت من هست ولی تا این کارا تموم نشه کارگاه رو نمی تونیم ببندیم چون از وسایل رضا استفاده می کنیم ... بعدا اونا رو اگر خواستین بفروشین به من ...
البته می دونم شما زنش نبودین ولی اون هر چی داره مال دوتا بچشه ولی اینو می دونم که همه چیز این دنیا رو برای شما می خواست ... هیچکس از شما براش مهم تر نبود ... اون تمام حرف ها و درددلشو به من می زد ... چیزی تو زندگیش نداشت که من ندونم ... رضا به دام سارا افتاد ...
البته نمی خوام بدگویی کنم یا بگم رضا تقصیر نداشت ولی دلش هرگز با اون نبود ... خودتون هم می دونین ...
تو این مدت که با اون ازدواج کرده بود , خیلی ناراحت بود و به فکر شما بود ... اون قصد داشت شما رو برگردونه و امیدوار شده بود که متوجه شد سارا بارداره و خوب مسائلی که دیگه درست نیست در موردش حرف بزنیم ...
ناهید گلکار