داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و ششم
بخش پنجم
گفتم : نمی تونم ... تو اون خونه نمی شه , هرگز نمی رم ...
گفت : می خواین مستاجر آپارتمان خودتون رو بگیم بره بالا , شما جاش بشینین ؟ یا آپارتمان ثمر خانم رو ؟ ...
پرسیدم : رضا آپارتمان به اسم ثمر کرده ؟
گفت : بله ... مگه نمی دونستن ؟
گفتم : نه , رضا به من حرفی در این مورد نزده بود ولی من واقعا دلم نمی خواد برم توی اون آپارتمان زندگی کنم ...
شریفی گفت : ولی به این فکر کنین روح رضا چقدر شاد می شه وقتی ببینه شما و بچه هاش راحت زندگی می کنین ... این کارو بکنین هم برای شما خوبه هم برای بچه ها ...
گفتم : نمی دونم , تا ببینیم بعدا چی می شه ...
گفت : لی لا خانم پس تصمیم بگیرین و به من خبر بدین ... به کارمون مثل قبل ادامه بدیم ؟
گفتم : آره , من حالا که توان ندارم ولی حالم که بهتر شد میام ... نمی ذارم زحمت های رضا به هدر بره ... شرکت هم باشه تا خودم بیام ... اگر می شه شما یک سرکشی بکنین , منم با خانم اسلامی تماس می گیرم ...
شریفی رفت ولی وکیل رضا نشسته بود ... وقتی تنها شدیم , گفت : لی لا خانم نباید به کسی اعتماد کنین حتی به من ... فورا همه چیز رو قبول نکنین تا متوجه نشدین موضوع دقیقا چیه ...
مهندس هوشمند کلی روی اون سه تا ساختمون سرمایه گذاری کرده ... البته آقای شریفی مرد خوبیه ولی بازم باید خودتون حواستون باشه ...
گفتم : کمکم می کنین ؟ من نمی رسم و تجربه کافی هم ندارم چون اصلا رضا منو تو این کارا دخالت نمی داد ... الان دو تا بچه و کار مدرسه هم دارم و نمی تونم ...
گفت : به نظرم فعلا مدرسه نرین ... حالتون که بهتر شد به حساب و کتاب می رسیم ... تا این سه تا کار تموم بشه , باید خودتون باشین ...
ناهید گلکار