داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و هفتم
بخش دوم
ولی ثمر با اینکه می دونست چه اتفاقی برای پدرش افتاده , درک نمی کرد که واقعا مردن چیه و دقیقا چی شده ... برای همین غمگین شده بود ... دائم بهانه می گرفت و گریه می کرد ...
اونم کنارم نشست ... دست انداختم دور کمرش و گفتم : ثمرم می دونی که دیگه امین پیش ما می مونه ؟ ... یادته می ترسیدی بابا ببرتش ؟ خوب حالا من و تو باید ازش مراقبت کنیم و سه تایی با هم باشیم و سعی کنیم بهمون خوش بگذره تا بابا از اونجا ما رو ببینه و خوشحال بشه ...
گفت : چرا بابا نیاد با هم سعی کنیم ؟ می خوام اونم باشه ...
مجبور شدم ثمر رو ببرم سر خاک رضا و باهاش حرف زدم ...
ولی ثمر بازم سراغشو می گرفت و ازم می خواست بهش تلفن کنم و بگم بیاد ...
آخه این بچه , مدت ها بود در سکوت منتظر رضا می شد و همیشه چشم به در بود که اون بیاد ... هر بار که اونو می دید , به خیال اینکه برای همیشه اومده ؛ امیدوار می شد و باز دوباره رضا می رفت ...
نمی دونستم فکر ثمر رو بخونم ولی می شد حدس زد که اون بچه با همون سن کمش چقدر عذاب کشیده و شاید این بار , رفتنش رو هم مثل قبل می دونست ... یک حادثه ناخوشایند که به زودی تموم می شه و باباش برمی گرده و من نمی تونستم این فکر رو از سرش دور کنم ...
فقط یک سوال داشتم ... ثمر تاوان چه گناهی رو پس می ده ؟ حالا این عقده ها چطور می تونن زندگی اونو در آینده خراب کنن یا بسازن ؛ خدا می دونست و بس ... و این وظیفه ی منو سنگین تر می کرد چون این من بودم که نباید می ذاشتم این دو تا بچه فدای سرنوشت ما بشن و با خودم قسم خوردم که جز به خوشبختی اونا به چیز دیگه ای فکر نکنم ...
فردا رفتم اداره و مرخصی بدون حقوق گرفتم ... از اونجا یکراست رفتم شرکت ... کاری انجام ندادم چون از چیزی سر درنمیاوردم ...
ولی از خانم اسلامی و شوهرش خواهش کردم مراقب اوضاع باشن تا تکلیف روشن بشه ... همه ی کارمندای رضا می ترسیدن از اینکه من شرکت رو ببندم و اونا بیکار بشن ...
خانم اسلامی پرسید : لی لا خانم واقعا درِ شرکت رو می بندین ؟ ما چیکار کنیم ؟
گفتم : نمی دونم , هنوز تصمیمی نگرفتم ... فعلا شما به کارتون ادامه بدین چون کارگاه باید باز باشه ...
سه تا کاری که مهندس انجام می داد , هست و مجبوریم اینجا رو نگه داریم ...
پرسید : خودتون میان اینجا ؟
گفتم : ظاهرا مجبورم ... بله , میام ...
ناهید گلکار