داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و هفتم
بخش سوم
رزیتا نه تو مراسم رضا شرکت کرد و نه خبری از اون داشتیم ولی اون روز که برگشتم خونه , دیدم روی مبل نشسته و با مامان حرف می زنه ... یک لحظه داشتم کنترلم رو از دست می دادم ... عصبانیت من از اون دلایل زیادی داشت ...
تا چشمش به من افتاد , حالت گریه به خودش گرفت و اومد طرف من که بغلم کنه ... با همون حال گفت : ای وای لی لا جون , دیدی چی شد ؟ دیدی داداشم چه بلایی سرش اومد ؟ بیچاره شدیم , وای ....
دستمو گرفتم جلوی سینه اش و گفتم : تو مثل اینکه حرف حالیت نیست ... برای چی اومدی اینجا ؟ بهت گفتم حق نداری پا بذاری تو خونه من ... چی شده بعد از هفتم برادرت یادت افتاده برادر داشتی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ بهت احترام می ذارم که بیرونت نمی کنم ... خودت سرتو بنداز پایین و برو ... برای هر چی اومدی , من حوصله ندارم ...
صورتش قرمز شد و زد زیر گریه و گفت : شوهرمو انداختن زندان , برادرم مُرده ... می خواستی چیکار کنم ؟
بیام جلوی مردم ، بگم چی ؟ شوهر من برادرمو کشته ؟ حالا اومدم سر خاکش ... تو حال منو می فهمی ؟ می دونی چه حالی دارم ؟ تو می دونی من چقدر رضا رو دوست داشتم ... اون برادر من بود ... تنها کَس من بود ... چطوری این غم سنگین رو با خودم بکشم ؟ قاتل برادر من , پدر بچه ی منه ...
به مامان گفتم : ثمر رو ببرین تو اتاقش ... رزیتا تو هم ساکت باش ... نمی خوام جلوی بچه این حرفا رو بزنی ... بس کن ...
مامان , ثمر رو که این حرف رو شنیده بود و هاج و اوج به ما نگاه می کرد , برد تو اتاق و درو بست ...
گفتم : تو رو خدا از اینجا برو ... تو الان یک ضربه ی دیگه به من زدی ... ثمر رو داغون کردی ... برو دیگه ...
بدون توجه به حرف من گفت : می دونی صابر دیگه آزاد نمی شه تا ثمر و امین بزرگ بشن ؟ باور می کنی ؟ ( دستشو گرفتم و کشیدم تو اتاق پذیرایی تا ثمر صدای اونو نشنوه ... )
اونجا ادامه داد : من و بچه ام تا اون موقع از بین می ریم ... این دو تا بچه باید یک روز صابر رو قصاص کنن ... حکمش اینه ... تو می دونی من چقدر ناراحتم و خرابم ؟
ناهید گلکار