خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۲:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش چهارم




    گفتم : به من چه ؟ به من چه ؟ به من چه ؟ همش من دلم باید برای شماها بسوزه ... یک بار دل تو برای من سوخت ؟ یک بار گفتی من چیکار می کنم و ثمر حالش خوبه یا نه ؟ تو غصه داری , منم دارم ... از تو هم بیشتر ... پس هر کس با درد خودش بره بسازه ... حالا دیگه راحتم بذار ...
    اشک هاشو پاک کرد و گفت : اومدم امین رو ببینم ... مادر سارا می تونه اونو نگه داره ... اگر نمی خوای نگهش داری , بده ببرمش ...
    گفتم : نمی دم ... رضا اونو دست من سپرده , به هیچ کس نمی دم ...
    گفت : دستت درد نکنه چون مادر صابر خیلی مریضه ولی نگران بچه ی ساراست ... منم که وضعیتی ندارم یادگار رضا رو مراقبت کنم ...
    گفتم : پس حرفی نمونده ... برو دیگه می خوام برم لباس عوض کنم , خسته ام ... برو اینجا نمون ...
    گفت : تکلیف من چی می شه که این همه سال با یک بچه ی آواره شدم ؟ ...
    دندون هامو به هم فشار دادم ... بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون و رفتم تا لباسم رو عوض کنم بلکه اون بره ...
    اما دنبالم اومد و تو پاشنه در ایستاد و پرسید : یک خواهش ازت داشتم لی لا ... ببین من از تو بدبخت ترم , خواهش می کنم به حرفم گوش بده و روی منو زمین ننداز ... بذار کنار هم باشیم , اینطوری کمتر به ما سخت می گذره ... من کسی رو ندارم ... تو خونه ی مادر صابر راحت نیستم و مادرش وضع مالیش خوب نیست ... نمی تونم اونجا بمونم ...
    تا صابر تو زندانه , من مجبورم تهران باشم ... می شه ازت خواهش کنم توی یکی از اون آپارتمان های رضا  بشینم ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان