خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۲:۲۱   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش هفتم




    می دونستین اثاث منم , سارا فرستاده بود ؟ ...

    یادتونه تا آلبوم های عکس و لباس کنهه های ثمر رو فرستاد ؟ ... اونم کار سارا بوده ...

    رضا وقتی فهمید اون چیکار کرده , خیلی عصبانی می شه و اون شب هم با سارا کتک کاری می کنن و رضا از خونه می ره ...
    سارا و رزیتا با هم نقشه می کشیدن و روی رضا پیاده می کردن و من بی خبر از همه جا مثل بُز نشستم و تماشا کردم ... آخه یاد نگرفته بودم به کسی کلک بزنم ... پس کلک کسی رو هم باور نداشتم ... یاد نگرفته بودم بد کسی رو بخوام ... چطوری می خواستم بفهمم که همه ی این ها دسیسه بوده و من و رضا قربونی اون شدیم ؟

    و حالا قربونی اصلی ثمر و امین هستن ... طفل معصوم ها درست وقتی باید شاد و سر حال از جوونیشون لذت ببرن , باید تصمیم بگیرن یک نفر بمونه یا بمیره  و به نظر من این قانون اشتباهه و ظلم محض در حق دو تا بچه ...
    فکر کنین اگر ثمر بزرگ بود و رضایت می داد , کسی که پدرشو کشته بود آزاد می کردن و اگر نمی بخشید تا آخر عمرش این موضوع رهاش نمی کرد که دستور قتل کسی رو داده ... نه من نمی تونم خودمو جای ثمر و امین بذارم ... اجازه نمی دم ... باید یک فکری تا اون موقع برای این کار بکنم ...
    این قانون تو زمان ما یک ظلمه ... چرا خود قانون در مورد اینا حکم نمی ده ؟ نمی فهمم چرا باید یک آدم بی گناه تا آخر عمرش به این فکر کنه که دستور مردن یک نفر رو داده ؟ ... باید قاضی تشخیص بده اون متهم چقدر توی اون قتل مقصره ؟
    آخه ممکنه حادثه ای ناخواسته پیش اومده باشه ولی قصاص یک حکم داره ... و من اینو نمی فهمم ...
    آره مامان جون , منم دلم نمی خواست رزیتا رو ناراحت کنم ... الانم براش نگران شدم ... چیکار کنیم ؟ ... دِله دیگه , دل ما هم اینطوریه ...
    من حتی بد دشمنم رو هم نمی خوام  ... حالا چقدر این برای من بد بوده رو نمی دونم ولی اینو می دونم که در نهایت خدا همراه منه ... اگر من نفهمیدم اون فهمید ... از خدا که نتونستن پنهون کنن , پس همون خدا منو کفایت می کنه ...
    از فردا من کارمو تو شرکت شروع کردم ... آقای آذری تمام مدت با من بود ... ازش خواسته بودم وکیل من تو شرکت و سر کار رضا باشه و کار دیگه ای نکنه و چون مدتی از کار عقب بودیم , لازم بود بعضی اوقات شب بیاد خونه ی ما تا به حساب و کتاب ها رسیدگی کنیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان